اینستاگرام
حسنو و جوادو
نمیفهمیدیم علی شربتی را کجا خاک کنیم. پسراش هر کدوم جدا یه قبری کندهبودن براش و دوتا مردهشور جداگونه هم فرستاده بودن تو غسالخونه که غسلش بدن.
احسان عبدیپور
حسنو و جوادو هیفده هیجده سال بود حرف نمیزدند با هم. هیاتهای دل بدست آر و مجابکُن، بین حسنجان و جوادخان، «نانِاستاپ» در رفت و آمد بودند.
بالاخره ثمر داد. .
حسنو را به زور نشوندیم قهوهخونه کاکی و دو ساعت بعد، جواد در معیت چار نفر آدم سن و سالدار سر رسید و اومد تو میدونگاه قهوه خونه. یهو جهان ساکت شد.
دوتا کُکا، مث «کلینت ایستوود» و «جان وین» رفتن سمت هم. قلب همه مث سگ میزد. قرار این بود: حسنو که کوچکتر است، باید اول حرف بزند. همین کار را هم کرد. لبهاش جنبید:
جواد… دیشو خوابت دیدم (پیرمردها با همین جملهی اول اشکشون در اومد)
خواب دیدم زنگِ در زدی، اومدم در باز کردم، صورتت نورااااانی… (میانسالها هم به صف بغضکردگان گلو و قفسهی سینه اضافشدن)
سیلُم کردی… یه لباس نارنجی قشنگی پوشیده بودی… سر تا پا نارنجی. گفتی: حسن! (دیگه جز صفرو که سمعکش «خیاطی چارلی» جا نهاده بود، اشک و مُف همه یکی شده بود)
گفتم: بعله!
گفتی: آشغال ندارین امشو؟! –
سی ثانیه بعد، جاشویِ هندی یی که بالایِ «بریج» کشتیشون نشسته بود، دید که یه مُشتی سر قلیون و کُرسی و انبر، بال در آوردهن و کنار ناقوس کلیسا دارن تو هوا پرواز میکنن.
قهوهخونه کاکی، درست پشت کلیسا بود. کف قهوهخونه، خون، رنگ غالب بود.