از سخن چهار کس عجب داشتم. کودکی و مستی و مخنثی و زنی.
گفتند چگونه؟
گفت:
روزی جامه از مخنثی (مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد) که برو میگذشتم دَرکشیدم. گفت: «خواجه حالِ ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من بر مَدار که کارها در ثانیالحال خدای داند که چون شود!»
و مستی را دیدم که در میان وحل (گِل و لای) میرفت، افتان و خیزان. گفتم قدم ثابت دار تا نیفتی! گفت: «تو قدم ثابت کردهای با این همه دعوی؟ اگر من بیفتم مستی باشم به گِل آلوده؛ برخیزم و بشویَم. این سهل باشد! اما ...از افتادن خود بترس!» این سخن در دلم عظیم اثر کرد.
و کودکی وقتی چراغی میبرد و گفتم از کجا آوردهای این روشنایی؟ بادی در چراغ دمید و گفت: «بگوی تا به کجا میرفت این روشنایی، تا من بگویم از کجا آوردهام؟»
و زنی رویبرهنه و هر دو دست گشاده و خشمآلوده با جمالی عظیم، از شوهر خود با من شکایت میکرد. گفتم اول روی پوش! گفت: «من از دوستیِ مخلوق، چنانم که عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمیکردی همچنین به بازار خواستم شد. تو بااینهمه دعوی در دوستیِ او (با این همه ادعا در دوستی با خالق) چه بودی اگر تو ناپوشیدگی روی من ندیدی؟» مرا از این عجب آمد.
عطار نیشابوری