حمیدرضا وطنخواه
گناوه مقصد اول نبود آخر نه
چطور می شود این جا نبود دیگر نه
چقدر خنده ی خاص جنوبی ات زیباست
شبیه زندگی گرم توی بندر نه
همیشه زود خودت را رسانده ای این جا
برای لحظه ی بی تابی دم در نه
که چشم هات بخندد عمیق مثل دلت
برای دیدن لبخندهای مادر نه
کنایه ای ست نگاه کلاغ بعد از باغ
بگو به مردم دنیا چرا کبوتر نه
تویی سفیدی بال پرنده ی دریا
که بادبان شده، در بادها شناور نه
تو ماه سمت دکل های لنج هایی که
از اتفاق خلیجم کشیده لنگر نه
حسین تازه به هم ما رسیده ایم نگو
مسافرم چمدان مرا بیاور که...
....................
احسان نوری
سالها بعد باز هم من و تو همقدم با تلاطم دریا...
تو کماکان جوان شبیه خودت، من کماکان شکسته ام اما
سالها بعد دختری از دور می دود شاد تا تبسم تو
قد کشیده است و خانمی شده است زیر چتر نگاهت آنیما
این همان حس آشناست هنوز هرم دست تو روی شانه من
می نشاند طنین خنده تو طرح لبخند را به گریه ما
زیر لب شعر تازه می خوانی موجها می دوند تا ساحل
موج موسیقی صدایت را می شناسند گوش ماهیها
واژه ها مرغهای دریایی، واژه ها لنجهای سر در گم
ضرب دمّام روی ماسه خیس، رقص امواج و شرجی و گرما
در هیاهوی داغ جاشو ها گرمی لهجه جنوبی تو است
در دل سرد ناخدایی پیر که شکسته است موج لنجش را
تشنه ام تشنه مثل کام کویر، تشنه مانند تور ماهیگیر
هلِّ مالی، هِلِل یو، هِل یوسَه* پرم از ابرهای باران زا
موجها می روند و می آیند، رد من محو می شود در آب
موجها می روند و می آیند، رد پایت هنوز پا برجا ...
* هل یوسه : سرود باران بخوان مرد نا امید
...........................
«ابراهیم اسماعیلی اراضی»
حسین! ساعت، هشت است؛ هشت صبح، برادر
سه - چار روز گذشته... و من هنوز...
نه!
باور
نمیکنم
حسین! ساعت، هشت است؛ هشت صبح، برادر
و من پس از تو چه بیبال... و من پس از تو چه بیپر...
حسین! ساعت، هشت است؛ هشت صبح، برادر
حسین! ساعت، تلخ است؛ مثل هرچهی دیگر...
حسین! این مصرعها چقدر احساساتیست!
چقدر دور است از جان شعر، این من لاغر
حسین! عکس تو چسبیده پشت شیشهی ماشین
«حسین میخندد»... نه...
حسین! عکس تو میخندد...
حسین! میبینی حال وزن و قافیهام را؟
حسین! من بلدم، میدانی...
حسین! من بلدم؛ شاهدم خودت؛ تو بگو که
حدود هجده سال از رفاقت من و تو گذشته...
حسین! من میترسم...
حسین... شاهد من... پر...
حسین! عکس تو چسبیده پشت شیشهی ماشین
شبیه آینهای در...
حسین! یادت هست آن غزل؟
...که آمده بودم گناوه
...آن غزل «هشت اصفهان - شیراز»م...
حسین... یادت آمد؟
نه! یادت آمد یعنی چه!؟ تو اولین کس بودی و من برایت خواندم:
«شما که صندلی اولید و من که عقبتر
و جادهای که پر از شعرهای بیته و بیسر
شما که هی به من زلزده...» به شیشهی ماشین
«و من که یک غزل چند بار بدشده را در
نگاهِ...» شیشهی ماشین «به فکر چاره میافتم...»
حسین! جان برادر نخند اینطوری
«و سعی میکنم این بار، این غزل را با هر...»
حسین! اخم نکن جان من! به تو نمیآید!
«و بیت زمزمهام که فراق افتدمان گر...
من از تو صبر ندارم...»
حسین! من که بلد بودهام غزل بنویسم؛ چطور حالا باید دنبال واژههاش بگردم!؟
حسین! ساعت، نُه شد!
«و بیغلط برسانم به دستِ...» دست «تو»یی که چه خوب میشناسمش؛ از «من»، بهتر...
«چه داشتم میگفتم؟
بله! همین که غزل را... راستش من باید درست پیشتر از آن که این مسافرت آخر... بگیرد و تو از این چشمها شبیه کبوتر... بگیری آرام و فارغ از هوای دلم، پر...
و سر که برمیدارم، غزل به گریه میافتد
نگاه میکنم و میرسم به آینهای در میانِ…» آن غزل آخرت که آن شب - جم - خواندی...
نگاه میکنم و میرسم به شیشهی ماشین
نگاه میکنم و میرسم به درّهی گیجی که بعد از این من باید در آن برانم بیتو، در آن ببالم بیپر، در آن بخوانم بیسر...
حسین! ساعت ده شد! بس است جان برادر