نسخه Pdf

ساعتی با گنجینه هنری بوشهر؛ از مرگ تئاتر تا شایستگی عشق

روایتی از زندگی ایرج صغیری /گنجینه بوشهر

ساعتی با گنجینه هنری بوشهر؛ از مرگ تئاتر تا شایستگی عشق

«ایرج صغیری» هنرمند بازیگر، نویسنده و کارگردان بوشهری و آئینه تمام‌نمای فرهنگ آئینی جنوب ایران است، انسان کاملی که با تکیه بر علم و استعداد و توانایی‌های خود توانسته تجارب زیادی در طول زندگی‌اش کسب کند و آثار ارزشمندی بر جای بگذارد. او با تواضع و لبخندی گرم از خودش می‌گوید، از فراز و نشیب‌های زندگی، از کودکی‌ها و بزرگی‌هایش... متواضعانه ما را به حضور پذیرفته و با چهره مهربانش روزگاری که تا امروز بر او گذشته را روایت می‌کند. از رفاقتش با نجف دریابندری می‌گوید و از همکاری‌اش با داریوش ارجمند، از شریعتی و ابوذر تا مَحپلنگ و انگلیس‌ها...  
درباره رفاقت با نجف دریابندری و شخصیت او
 
*چون حرف از آقای دریابندری شد می خواهم بپرسم. شما به ادبیات و زبان عربی و ترجمه به خوبی اشراف دارید، در بحث ترجمه نظرات مختلفی وجود دارد، وفاداری به متن یک بخش است و از آن طرف اگر یک شاعر مثل آقای شاملو شعری را ترجمه کند یا یک درام‌نویس یک درام را ترجمه کند و آن را از آن خودش کند؛ دو نظریه وجود دارد یکی اینکه با توجه به فیلترهای خودش یک اثر جدید خلق کند یا اینکه به متن وفادار بماند. نظر خود شما در مورد ترجمه چیست؟یعنی نظر شما این است که مترجم به عنوان یک آرتیست اثر را از فیلتر خود بگذراند و اثر جدیدی خلق کند یا اینکه نه، اصل اثر را واژه به واژه نقل کند؟ مثلا مترجم‌هایی مثل احمد کامیابی‌مسک، فروغ یا مینوی هر کدام برای خود رسم‌الخطی دارند و اثری را ویژه خود خلق می‌کنند، ولی میر مجید عمرانی کاملا مکانیکی یا خیلی فنی ترجمه می‌کند و آن را ادبی نکرده است.
ببینید ترجمه را باید از هنگام تولّدش مثل یک اثر ادبی دیگری تصور کرد. شما اگر نویسنده باشید چگونه یک نمایشنامه می‌نویسید؟ چه اتفاقاتی رخ می‌دهد و چه صیروره‌ای در ذهن شما رخ می‌دهد تا تصمیم می‌گیرید که ترجمه کنید و چگونه ترجمه کنید، اصلاً چرا ترجمه کنید و چرا این اثر؟ و از این قبیل سوالات و وقتی جواب این سوالات را پیدا کردی برای خودت شروع می‌کنی به کار. اما یک اصل در تمام هنرها وجود دارد و فرقی نمی‌کند ترجمه باشد، نمایشنامه باشد، یک فیلم مستند، فیلم‌نامه، نقاشی و یا موسیقی؛ انگیزه‌ای باید یک آدم خاصی را تکان بدهد تا به سراغ آن برود و این انگیزه‌ها ممکن است حتی در یک شخص در آثار مختلف فرق کند. یعنی یک محتوای خوبی را آقای x به عنوان یک ترجمه می‌پسندد، اما به او بگویید همان محتوا را به عنوان یک فیلمنامه بنویسد و تبدیل به فیلم کند و دستمزد خوبی هم دارد و همه چیز از جمله کارگردان خوب، فیلمبردار و گروه خوب، بازیگران خوب و یک اکیپ باتجربه برای ساخت فیلم آماده است، ممکن است همین کار را در ترجمه بگوید خیلی خوب است و انجامش می‌دهم اما وقتی برای فیلم‌نامه فکرش را می‌کند می‌گوید نه من نیستم و نمی‌توانم و هر چیزی هم بپرسی نمی‌تواند پاسخ بدهد. به این معنی که در نظر آن شخص ترجمه شدن اثر بهتر است تا اینکه فیلم بشود –از حیث انتقال پیام-. البته مفهومش این نیست که این شخص مترجم خوبی هست یا نیست، ممکن است آدمی که اصلاً کارش ترجمه نیست یک اثری را بپسندد و دنبالش برود.
من سختی‌های زیادی بابت کتابی که در حال ترجمه آن از عربی هستم کشیدم و تصمیم گرفتم که دیگر این کار را انجام ندهم، زیرا کار بسیار سخت و دشواری است و در واقع در حال انجام دو کار هستی، یک اینکه اثری را در این مجموعه دیده‌ای که خانمی 80-70 سال در خاورمیانه خوانندگی کرده و صدای خیلی خوب، تماشاچیان خیلی خوب، زیاد و عجیبی دارد و این‌ها همه موجود است من هم فکرش را کرده‌ام که مخصوصا در جنوب ایران و حتی در بوشهر بیشتر از جاهای دیگر. و فرهنگ بوشهر بحث جدایی است، فرهنگ متفاوتی دارد که در هیچ یک از شهرها و بنادر جنوب نیست و به همین دلیل هم اتفاقات هنری که در بوشهر رخ می‌دهد در هیچ جای دیگر رخ نمی‌دهد.  
 
خدا رحمت کند آقای آتشی را، ایشان چند سال قبل از مرگش به من زنگ زد و گفت بیا خانه. رفتم تا آقای دیگری هم کنارش است. آن آقا گفت من بچه‌ی بندرعباسم، کارم هم تئاتر است و یک سوال هم برای من پیش آمده که مثل عقده شده است. گفتم چه سوالی؟ گفت الان اگر در مقام قیاس بر بیایم و بوشهر را با بندرعباس، آبادان، خرمشهر و بندرهای دیگر مقایسه کنم بوشهر هرگز آن ارزش‌های توسعه صنعتی و اقتصادی را ندارد و از هر حیث که حساب کنیم آن شهرها پیشرفته‌تر و توسعه یافته‌تر هستند و آمادگی بیشتری برای رشد اقتصادی دارند. اما دلایلی هم هست که رو نیستند تا گفته شود، مگر اینکه آدم‌های هوشیاری باشند و من هر طور که حساب می‌کنم بوشهر از این شهرهایی که گفتم کمتر است مثلا تعداد خیابان‌هایش، تعداد تاکسی‌هایش، تعداد سینماهایش، اداراتش، جمعیتش، و..‌. هیچکدام به اندازه‌ی مثلا بندرعباس نیست ولی وقتی وارد حیطه‌ی ادبی می شویم بوشهر با این جمعیت کم شخصیت‌های قابلی دارد و در هر زمینه‌ی فرهنگی و هنری که بگوییم غول دارد؛ علت چیست؟ ما ظاهر قضیه را که ببینیم بوشهر از هر شهر دیگر حاشیه‌ی دریا و جنوبی پایین‌تر و محروم‌تر است اما از لحاظ ادبی و فرهنگی یک سر و گردن از همه آن‌ها بالاتر است. ما خواهش کردیم و گفتیم استاد ما -آقای آتشی- بگویند. استاد گفت نه، من تعریف کرده‌ام، نپسندیده؛ تو تعریف کن. من اول گفتم که برای خلق آثار ادبی انگیزه‌هایی لازم است که در این شهرهایی که نام بردی نیست؛ مثلا یک تاریخ محکم، یک فرهنگ استوار، طولانی، کارآ، پیشرو و انقلابی -یعنی فرهنگی که به دنبال ارزش‌های نوین می‌گردد- که این‌ها در آن شهرهایی که می‌گویی نیست ولی در بوشهر هست.  
جواب دیگر هم اینکه حدود 30 سال پیش روزی تابستانی که از تهران به بوشهر می‌آمدم یک اتفاقی برای من افتاد. جوانی در اتوبوس کنارم نشسته بود. تا شهرهای بالا بودیم هوا خوب بود و گل می‌گفت و گل می‌شنفت. تا رسیدیم به حوالی کُنارتخته که هوا گرم شد و جهنّم آمد. گفت: وای وای هنوز در ایرانیم؟ گفتم بله... 
شروع کرد به بد گفتن از بوشهر که شما چگونه زندگی می‌کنید؟ اصلاً برای چه تحمّل می‌کنید؟ آدم بهش برمی‌خورد دیگر... گفتم اینجا باید یک دید و حسی داشته باشی که شما آن را ندارید و تا وقتی آن حس را نداری ارزش بوشهر را نمی‌فهمی. گفت مثلا چه ارزشی؟ گفتم داستان سیاوش از شاهنامه را خواندی؟ گفت بله، گفتم نخواندی که اگر خوانده بودی همین جا برایت بس بود و به من می‌گفتی دیگر کافی است. 
در حقیقت، در تاریخ بوشهر هم که نگاه کنید چیزی که تولید می‌کند سیاوش است. سیاوش تصمیم گرفت برای اینکه ثابت کند بی‌گناه است در کوهی از آتش وارد شود و از آن سر آتش سالم و بی‌پروا درآمد که نعره و کِلُ و شَپ (بانگ شادی و دست زدن) تمام زنان ایران بلند شد، زیرا بی‌گناه بود. ما بوشهری‌ها یک عمر است که به جای سیاوش از آتش عبور می‌کنیم و سرافراز دنبال کار و زندگی خود می‌رویم. خلاصه به او توضیح دادم و گفتم مسئله سر روح و جان آدم است، نه جسم! جان باید زنده و فعال باشد. باید خواستار باشد، یعنی در این زمینه اگر یک بوشهری در تابستان بیاید تا اینجا برف می‌بارد، نمی‌گیردش. چون طبیعتش گرما است و آن چیزی است که شخص را زنده نگه می‌دارد و حفظ می‌کند.
به هر حال اصل قضیه همان روحیه‌ی جانانه ای است که آدم‌ها باید داشته باشند. جواب آن آقا را هم دادم، گفتم در حالی که شما با یک آدم معمولی حرف بزنید زود خسته می‌شوید اما با یک بوشهری دو سه روز هم صحبت کنید خسته نمی‌شوید. دلیل خاصی هم ندارد حتی آن فرد دیگر اینقدر مسئله دارد از قیمت پراید و پهپاد تا بسیار حرف و حدیث شاید سرگرم‌کننده دیگر... اما یک کلمه با معنا از آنها بپرسی شاید نباشد، برای اینکه ستم ندیده است!
ما این حرف‌ها و تعریف ها را نداریم، بوشهری‌ها شروه خوبی می‌خوانند و یک عزای سرپایی زنانه برای جوانی که مرده است تمام حضار را در هم می‌پیچاند چون به هر حال آدمی جان داده و از دیار ما رفته است. فهم اینها مسئله است، البته و متاسفانه بچه‌های بوشهر هم تحت تاثیر مد و مدپرستی قرار گرفته و گرفتار قضایای جدید شده‌اند و شاید نمی‌توانند بفهمند که چه چیزهایی دارند. برایشان سخت است که بفهمند...
 
با نجف دریابندری تهران بودیم، دو نفر انگلیسی آنجا بودند، "گروتوفسکی"، کارگردان فقید اهل لهستان که یک سبک خاصی دارد زیرا پیرو کارگردان بسیار بزرگ و نابغه‌ای به نام "آنتونن آرتو" فرانسوی است. این دو نفر فیلم سینه‌زنی ما را دیده بودند بعد از دریابندری سوال کردند، چرا صغیری از گروتوفسکی تقلید کرده است؟ دریابندری خندید و گفت نه، اگر من مطمئن بودم که گروتوفسکی قبلا به بوشهر آمده به صراحت می‌گفتم گروتوفسکی از اینها تقلید کرده است، برای اینکه کاری که بچه‌های قلندرخونه کردند ادا اطوار نبوده، این را طبیعت حکم می‌کند که 17 بُر سینه‌زن در یک فضای خیلی کوچک بروند و آرام آرام اوج می‌گیرند تا وقتی که به واحد می‌رسد و همه می‌روند برای غش و ضعف و بی‌هوشی... اینها تصمیم نمی‌گیرند که برهنه شوند یا غش کنند، هوا گرم است اگر بخواهند لباس هم بپوشند و بروند گرما اذیت می‌کند و آن چیزی که می‌خواهند از بدنشان ساطع شود امکانش نیست. این مسئله را البته دریابندری خیلی قشنگ تعریف کرده است. او می‌گوید یعنی این کارهایی که کرده‌اند نمونه‌ی اصلی آن در بوشهر هست؟ بله هست. هیچ جای دیگر هم نیست، البته در هند و جاهای دیگری چون کامبوج هست، و البته آنها هم حکم طبیعت است ولی نه یک حکم تکان‌دهنده و نه یک انگیزه قوی و نیرومند که آدم را با آن انرژی که دارد به همه چیز و هر کاری وا دارد. منتها بله در یک فضایی که هستند با آن درخت و جنگل و اینها برهنه بودن به آنها کمک می‌کند اما اصل قضیه چیز دیگری است غیر از آنچه رخ می‌دهد اما اینجا در بوشهر جور دیگر است یعنی دقیقا آنچه که انجام می‌دهند همانی است که باید زیر بنای این آیین باشد که البته بحث آن خیلی مفصل است.
 
ترجمه یک اثر هنری است، همانقدر که شما به یک اثر هنری از جمله نمایشنامه، فیلمنامه، قصه، نقاشی و موسیقی بها می‌دهید تا به وجود بیاید همانقدر هم باید به ترجمه بها بدهید. حالا یک کتاب می‌خوانید و می‌بینید مایه‌ی ترجمه دارد، امّا مایه‌ی فیلمنامه ندارد، و یا اینکه در کتاب دیگری جان‌مایه‌ی ترجمه نیست و فیلمنامه خیلی خوبی است. اگر یک اثر ترجمه‌ای دارای اشکال است به این دلیل است که فرم ممزوج شده در محتوا را نه می‌شناسد و نه قادر است انجام بدهد. این مهم است یعنی یک فرمی را در اثر تشخیص بدهد چه در آیین و چه در اثر هنری که بخواهد آنها را با هم ترکیب کند، باید این دو را بشناسد و لازمه محیط و آن فضا باشد، اگر نباشد کار بیهوده‌ای است و موفق نمی‌شود. این اصل قضیه اول است؛ یعنی همه چیز باید صادقانه باشد. یک مورد ادا درآوردن کار را خراب می‌کند، خودت را گول می‌زنی و البته ممکن است چند آدم ناآگاه هم گول بخورند.
 
*الان خیلی بد شده و فرقی هم ندارد که چه چیزی را ترجمه می‌کنند و اسم خود را هم مترجم می‌گذارند. شعر باشد، متن یا رمان و نمایشنامه،‌...
بله، توقعاتش هم در حد خودش است و از آن بالاتر نمی‌رود. حالا دریابندری از آن آدم‌هایی هست که یک چیزی دارد برتر از مترجم‌های دیگر.
آقای "میخائیل شولوخوف" یک شاهکار رمان به نام "دُن آرام" را در چهار جلد به وجود آورده، و آقای اعتمادزاده که از اسم مستعار م.ا. به‌آذین استفاده می‌کند و یک مترجم بسیار بزرگ و معروف شمالی در سطح دریابندری و شاملو است، این شاهکار را ترجمه کرده و شاملو هم آن را ترجمه کرده امّا وقتی نگاه می‌کنید فضایی که به‌آذین در ترجمه ترسیم کرده به اصل و واقعیت زندگی نزدیک‌تر و صمیمی‌تر است، در حالی که می‌دانید روح شاملو یک روح شاعرانه است، هرجا که در ترجمه این کتاب خود قصّه اجاره دهد قدم به قدم شولوخف به شعر و روح شاعرانه‌‌ی آدمی نزدیک می‌شود. اصلاً قصد مقایسه ندارم و البته مقایسه کار اشتباهی است در اینجا، هر کدام از این دو ارزش و اعتبار خود را در ادبیات دارند. هر چیزی که قرار است به عنوان یک اثر هنری به وجود بیاید باید حتماً هنرمند اهلش باشد، یعنی در آن فضا غلت خورده و رشد کرده باشد، خونش متعلق به آنجا باشد تا بتواند حرف و پیامی که آنجا برای انسان به وجود می‌آید را بشناسد و طرح کند. این شرط اول و اصلی ترجمه است.  
 
 
 
*همه آثار شما به نوعی رنگ و بوی بوشهر و جنوب را دارد، حتی شخصیت‌های کتاب‌ها یا نمایشنامه‌های شما از تیپ‌های شخصیتی که بوشهری هستند پردازش شده است و الان هر کدام از آثار شما را یک نفر چه بوشهری چه غیر بوشهری مطالعه کند یک مفهوم کامل و غنی از بوشهر را دریافت می‌کند و این خیلی مهم است که شما ارزش‌های بومی را در کارهایتان آوردید که تا همیشه هم ماندگار است؛ یعنی از روزی که شما خلقش کردید تا همیشه هست و هر کسی که می‌بیند و می‌شنود آن را دریافت می‌کند در حالی که می‌بینیم خیلی‌ها این کار را انجام نمی‌دهند و خیلی از هنرمندها اصلاً به سمت دیگری می‌روند، مثلا یک نمایشنامه می‌نویسند که کاملا غربی است و اصلاً هیچ شخصیت یا رنگ و بویی، حتی کلامی از بوشهر در خود ندارد، ولی شما حتی گویشها را هم از بوشهر گرفتید. خواستم ببینم انگیزه شما از این کار چه بوده و اصلا چقدر این قضیه برایتان مهم بود و چقدر مهم است که بقیه هنرمندان هم این کار را برای معرفی بوشهر و یا جغرافیای خود- و ماندگاری فرهنگشان انجام بدهند. با توجه به اینکه الان به سمتی می‌رویم که حتی خیلی از سنت‌های ما، تاریخ ما و مشخصه‌های بومی در حال فراموشی است و کم‌کم بچه‌های ما و نسل‌های جدید با آن‌ها بیگانه می‌شوند.
 
صغیری: من دهه ۶۰ کتابی به نام "خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ" نوشتم، که البته من قصد کتاب نوشتن نداشتم. بچه‌های مجله تلویزیونی سروش آمدند و گفتند برای ما قصّه بنویس، من هم نوشتم و 8 الی 10 داستان شد. گفتند اجازه می‌دهی آن را تبدیل به کتاب کنیم؟ گفتم انجام بدهید. به همین سادگی! فروش این کتاب بالا بود و الان چاپ دوم آن هم به بازار آمده است، مقدمه‌ای که در این کتاب نوشتم یک مقدمه کوتاه ولی مفید در 2 یا 3 صفحه است. اگر آن را با دقت بخوانید جواب این سوال در آن آمده است. و اما در آثاری که خلق می‌کنم مطلقاً و ابداً هیچ ادا و ظاهرسازی ندارم، اگر درون من کسی نهیب زد، مانند حافظ که می‌گوید "در اندرون منِ خسته دل ندانم کیست /که من خموشم و او در فغان و در غوغاست..." در واقع من اینگونه هستم، و در مورد اینگونه کار کردن یعنی ارزش‌های بومی را در کار آوردن، من کاری نکرده‌ام جز اینکه قانونمندی طبیعی هنر را اجرا کردم، منتها خیلی‌ها قانونمندی طبیعی هنر را نمی‌شناسند و نمی‌دانند شرط و بخش اول این کار خود آدم و درون آدم است، اگر سیاه است باید اثرت هم سیاه باشد. اگر پاک است باید پاک باشد. اگر آزاردهنده است باید آزاردهنده باشد. هر چیزی که هست، حماسی است باید حماسی باشد، عاشقانه است باید عاشقانه باشد. من هرگز زور نزدم، ابداً! هر وقت که احساس کردم کمی ادا درآوردم و یا آرایشی انجام شده بدم آمده و آن را پاک کرده‌ام و گفته‌ام این به درد نمی‌خورد. این مال من نیست. با من بیگانه است. مگر اینکه آن که در اندرون من خسته دل است، نه فقط بگوید بنویس، بلکه نهیب بزند و بگوید می‌کشمت. این چیزی است که باید مردمِ تو بفهمند و تو می‌فهمی، بیهوده این را به دست تو نداده‌اند، یک کسی جایی در نا کجا آباد غریبی چیز ناشناخته‌ای آورده و به تو داده است، که این را به مردمی که می‌شناسی بفهمانی. اثر باید با مردم بیامیزد تا به یک فهم جدیدی از زندگی و حیات و انسان دست یابد. یعنی اینقدر اثر هنری بزرگ است که اگر نکردی، نرسیدی و نمی‌دانی کاری نمی‌توانم بکنم. ولی نیرویی که این حکم را به من می‌دهد خیلی قوی است و می‌تواند همه را به من جواب بدهد.
 
*یعنی یک چیز درونی است که شما را روایت می‌کند...
بله، یعنی هرگز با زور چیزی را نمی‌نویسم حتما باید یک نیروی بسیار قدرتمندی من را به سمت خلق این اثر سوق بدهد. اصلا شاید باور نکنید بعضی از آثار عین بچه‌ام است و آنها را دوست دارم. برای آدم‌هایش گریه‌ام می‌گیرد، هنوز ننوشته‌ام و تمام نشده، مثلاً بخشی از آن را نوشته‌ام...
پیرمرد بی‌سوادی بود که بعضی وقت‌ها سراغ او می‌رفتیم. من عادت‌هایی دارم، بعضی وقت‌ها که آثارم را می‌نویسم آدم‌هایی که به من نزدیک می‌شوند را بدون اینکه بدانند تست می‌کنم و آنها را با آدم‌های درون قصه‌ام ارتباط می‌دهم تا واکنش‌های حسی آن را ببینم. تا قیاس کنم و بعد واقعیت به دست می‌آید. این پیرمرد علاقه خاصی به هنر نداشت، اهل چیزی نبود. وقت‌هایی که در خانه او بیکار بودم بقیه قصه‌ام را می‌نوشتم؛ یک روز در جایی ماندم و داشتم نمایش مَحپلنگ را می‌نوشتم و این پیرمرد هم دو سه بار با اصرار می‌گفت من را سر تمرین ببر. بردمش و عمداً هم این کار را کردم که واکنشش را ببینم، که کجا ایستاده است و چه استفاده‌ای می‌شود کرد.
او در تمرین بود و ما داشتیم تمرین می‌کردیم. در معنای دراماتیک این نمایش محپلنگ می‌میرد، در ماه رفتن یعنی مرگ پلنگ‌آسای محپلنگ!
این پیرمرد گفت محپلنگ آخرش چه شد؟ دیدم دارد گریه می‌کند. گفتم چه شده؟ گفت آخرش چه شد؟ گفتم می‌میرد، گفت تو را به قرآن نکشیدش، گناه دارد... یک گریه‌ای میکرد که تکان خوردم. این آدم تشویقی کرد که شاید هزار تماشاچی هم نمی‌توانست انجام بدهد. این حقیقتی است که حس واقعی از آن گرفته شده. بدهکار کسی نبود، طلبکار کسی نبود. فقط یک اتفاق افتاده، یک آدمی که پاک و ناب است دارد می‌میرد، آن هم به چه شکلی؟ پلنگ‌آسا...
این یک نمایش حماسی است، اگر قرار بود این نمایش را در تبریز کار کنم اسم محپلنگ را فرضاً ستارخان می‌گذاشتم و یا اگر در شمال بود نام میرزا کوچک خان را برمی‌گزیدم. انتخاب نام‌ها بسته به جغرافیایی است که در آن اتفاق می‌افتد تا قصّه واقعی شود، تا جان داشته باشد و تماشاچی با آن همذات‌پنداری کند. حالا اگر جایی تماشاچیِ شما به عنوان کارگردان یا نویسنده به لحظه‌ای که این پیرمرد رسید نرسد، کارتان مسئله دارد و یک جایی تقلب کرده‌ای. یک جایی ادا درآورده‌ای، پیدایش کن و پاره‌اش کن بریز دور. پیدایش کن و ببین کجاست تا درست شود. این در حقیقت راز اعتماد به آیین و سنت است، چون سنت و آیین به راحتی به دست نیامده و هزاران سال سابقه دارد تا به اینجا رسیده است...
 
 
*شما در محله شِکَری به دنیا آمدید که تقریباً یک محیط شبه روستایی داشته، این محیط چقدر در شکل‌گیری افکار شما و بعدها در آثار شما موثر بوده است؟
خیلی موثر بوده، چند روز پیش با بچه‌ها صحبت می کردم و گفتم آرزو دارم امکانی پیش بیاید که من بتوانم فضای بوشهر، مخصوصا اطراف شکری را مثل قبل‌ها بسازم. مانند وقتی که مثلا هفت سالم بود... دنبال پرنده‌ها دویدن، دنبال سگ رفتن. زیرا من عاشق سگ بودم. سگ‌هایمان اسم داشتند و خیلی دوستشان داشتم و با آنها بیرون می‌رفتم. پدرم یک اسب داشت که با آن اسب خیلی اُخت بودم. در عمارتی که ما بودیم، ساختمان کهنه‌ای متعلق به آقای طبیب بود که آن را به پدرم سپرده بود تا مراقب نخل‌ها و درخت‌ها باشد و بعد هم پدرم آن را خرید.
اصلا تمام رویاهام چه در خواب و چه در بیداری همان خانه و همان درخت‌ها و پرنده‌ها است، حتی اینها را در خالو نکیسا نوشته‌ام. از اول کار که شروع کردم نوشته‌ام ما در یک عمارت زندگی می‌کردیم، عمارت که چه عرض شود لاشه یک عمارت. چیزهایی هست که حتی به متافیزیک نزدیک میشد. پدر و برادرم تعریف می‌کردند. ما یک سگ کوچک داشتیم به نام "چیلو"، چون پدرم ضد انگلیسی بود و چیلو هم مخفف چرچیل است، یعنی اینقدر از انگلیسی‌ها نفرت داشت. حالا تمام آن اِلمان‌ها و عناصر در ذهن من زنده هستند. صد درصد فضای آن روزها در من تاثیر گذاشته است و اگر امکانش بود تمام شکری را می‌خریدم و مثل سابق و هفتاد سال پیش خودم درست می‌کردم.  
 
 
 
*پس تمام قصه‌ها و روایت‌ها از همنشینی با دریا و جنوب و محل زندگی و زاده شدنتان آمده است؟ 
بهتر است اینگونه بگویم که تمامی آثار من چه سینمایی، چه تئاتری، چه قصه و رمان و چه شعرگونه‌ها، پای اصلی همه اینها در واقعیت بوده است. من همه اینها را گذرانده‌ام و یا ناظر بوده‌ام و آدم‌هایی که تعریف می‌کنم را دیده‌ام. گاهی اوقات به ضرورت قصه، اینها را به خودم نزدیک کرده یا خودم را تبدیل به قهرمان کرده‌ام.
 
 
* از دغدغه‌های الان خود بگویید. یکی از کارهای شما «قلندرخونه» بود که در آن دغدغه‌های قشر کارگر را داشتید که هنوز هم اینها وجود دارد و به کارگران ظلم می‌شود و اعتراض هم که می‌کنند صدایشان شنیده نمی‌شود. هنوز هم آن دغدغه‌ها ادامه دارد یا به روز شده است؟ هنوز به آن مشکلات فکر می‌کنید یا دغدغه‌هایتان مدرن شده و چیزهای دیگر برایتان مهم شده است. 
مسلم است که چون جامعه و محیط بوشهر نیز متناسب با توسعه جهان پیشرفت کرده و در پیچیدگی‌های پیشرفت و توسعه تمدن و فرهنگ یک تغییراتی هم اینجا رخ داده است که متناسب با آن احساساتمان و دغدغه‌هایمان، علایق و کینه‌ها، هم تغییر می‌کند و من هم همینطور. اما یک چیزی هم بگویم اغلب به من می‌گویند تو کهنه‌پرست هستی و آثارت بیشتر مربوط به گذشته است.
 
*شاید چون شما از تعزیه شروع کرده‌اید یعنی این علاقه، فعالیت‌های شما و عمری که در راه تئاتر و نویسندگی گذرانده‌اید به گونه‌ای خمیرمایه آن از تعزیه بوده است؟
در مورد بُن و ریشه تئاتر، شما به عنوان واقعیت به تاریخ هم نگاه کنید، یونان، هند و مصر کشورهای اولیه‌ای بودند که تئاتر در آنها به وجود آمده که در یونان اسناد بیشتری از اسطوره‌های مصری وجود دارد. متناسب با تحولات اجتماعی و تکنیکی جهان هم تغییر می‌کند و یونان هم همانگونه تغییر کرده است ولی اسناد خیلی با ارزشی از تئاتر در یونان وجود دارد و مطمئن باشید که نمونه این اسناد در ایران هم بوده است. الان در هند، مصر و در بعضی جاهای دیگر هم وجود دارد که البته یونان زنده‌ترین نمونه‌های تاریخی و سندی را دارد. اصلا نگاه کنید که آیین چگونه و چرا به وجود آمده است، اگر بتوانید پاسخ خود را بدهید همان است. تئاتر، شکلِ پیشرفته و توسعه‌یافته‌ی آیین است، حتی در ابتدایی‌ترین صورت‌های بازی‌ها. "گلی‌گلینا"، "شیخ زنگی"، " سویل(سبیل) پلنگی مه ول کن"، و... این‌ها همه آیین‌هایی است که بن‌مایه تئاترهای امروزی هستند.
*در خیلی از نقاط یک تعزیه را به حالت کاملا سنتی فقط اجرا می‌کنند یا مثلا می‌گویند فلان نقش بازیگر ندارد شما بیا بازی کن و به این نگاه نمی‌کنند که آیا آن فرد می‌تواند نقش را خوب دربیاورد یا نه. یا اینطور نیست که متن داشته باشند. به نظر شما تعزیه یا هر آیین دیگری که قرار است اجرا شود باید کارگردانی شود و دقیق مانند تئاتر که متن دارد و یک نفر کارگردانی می‌کند همه چیز کاملا تمرین شده و برنامه‌ریزی شده باشد. چقدر به این اعتقاد دارید که می‌تواند به تاثیرگذاری آن کمک کند؟
تئاتر در عمر طولانی خود شکل و شیوه‌های گونه‌گونی برای اجرا برگزیده است تا آنجا که اجرای یک نمایش مشخص مثلا «رومئو و ژولیت» در زمان شکسپیر که خالق آن بود یک جور اجرا شد (تقریبا همانطور که شما می‌گویید) در قرن پیش همسر برشت همین نمایش را به شکلی کاملاً متفاوت اجرا کرد؛ چه در محتوا و چه در فرم. هر دو اجرا ارزش‌های خود را داشتند، ارزش هایی برگرفته از روزگار خود، جامعه، تحولات تکنولوژی و سایر تغییرات. بنابراین تعزیه هم یک روال مشخص و غیر قابل تغییر ندارد و بستگی به عوامل گونه‌گون اجرا می شود.
ببینید ما به چیزی می‌گوییم تعزیه که شاخص‌های ویژه‌ای داشته باشد، اگر آن‌ها را نداشته باشد دیگر تعزیه نیست و چیز دیگری است. تعزیه مرحله‌ای از توسعه‌ی آیین به تئاتر و سینما است، این‌ها پیشرفت کرده‌اند و یک مرحله از تئاتر هستند یعنی تعزیه در ابتدا به این شکل نبوده. مثلاً در یونان نمونه‌های آن هم هست که ابتدا در سال‌های آبادی که کشاورزی خیلی رونق داشته است مردم تصور می‌کردند نیروهای ناشناخته‌ای به آنها کمک کرده‌اند تا ثمره کشاورزی‌شان خوب باشد و از این لحاظ با نشان دادن شادی و شادمانی از خدای خودشان تشکر می‌کردند. مثلا "باکوس" خدای شراب، یا "هِرکول" خدای جنگ و انواع خداهای دیگر. این آیین‌ها در روزهای ابتدایی چیزی نبودند، دیالوگی نبود و عملیات و اکشن خاصی نداشتند اما رفته رفته شکل گرفتند. همین گونه نمایش را در ایران خودمان هم داشتیم که مقدمه‌ی پیدایش تعزیه بود و آن را کُتل یا کُتلی می‌نامیدند، مثلا در یک سالی تشکر از خدای انگور را به صورت شعرگونه در آوردند. چند سال بعد شروع به ساختن شعرهای قافیه‌دار کردند و چند سال بعد شروع به سوال و جواب کردند که یکی را به جای خدای انگور گذاشتند که جواب می‌داد و می‌گفت: «بله چون شما رفتارتان خوب بود من هم به شما برکت دادم، اگر هر سال این کار را بکنید همین پاداش را دریافت می‌کنید، اما اگر کارهای ناجور بکنید چنین چیزی نیست.» رفته رفته این‌ها تبدیل به یک قصه شد. البته هزاران سال طول کشید نه در طی مدت زمانی کم. این شکل پیشرفت و توسعه آیین به تئاتر است تا رسید به آنجا که شکسپیر و بقیه، آثار کلاسیک و مدرن را به وجود آوردند.
 
نمایشی به نام «ابوذر» را در مشهد کار می‌کردیم که یک بازیگر بیشتر نداشت و آن بازیگر هم من بودم. آقای داریوش ارجمند کارگردان آن بود و آقایی به نام رضا دانشور که چند سال پیش در فرانسه فوت کرد نویسنده و دکتر شریعتی هم نظارت کار را بر عهده داشت. ما در مشهد خیلی به اصطلاح سوکسه (مقبولیت و محبوبیت عامیانه) پیدا کرده بودیم. روزی با نامزدم سوار تاکسی شدیم، هوا هم خیلی سرد بود و تاکسی به زحمت گیر می‌آمد من گفتم تاکسی دربست خیابان سناباد. خانه‌ی نامزد من در سناباد بود، رسیدیم به مقصد و خواستم پول بدهم که گفت دیده‌اید تا حالا کسی از ابوذر پول بگیرد؟ بعد پیاده شدیم و حالا نامزد من هم دعوا می‌کرد که چرا پول نگرفته است... (با خنده) این نشانه باورپذیر بودن نقش و ارتباطی بود که مردم با ابوذر برقرار کرده بودند.
 
*آن موقع چند سال داشتید ؟
دهه دوم زندگیم بود، چون من سال 1325 متولد شدم و حدود 25 سالم بود. بعد از زمان دانشجویی اما تئاتر از طریق دانشگاه اجرا رفت. ارجمند روی ابوذر خیلی کار کرده بود و من هم برایش خیلی انرژی گذاشتم. او در کار تئاتر خیلی صاحب سلیقه بود. اول نمایش اینگونه بود که ابوذر از روی سن به وسیله یکی از نردبان‌های آلومینیومی که روی آن پارچه مشکی گرفته بودیم پایین می‌آمد. اطراف سن هم مشکی بود، من هم تمرین کرده بودم و پشت سن رو به تماشاچی‌ها و بدون کمک از آن بالا، با مشعلی در دست پایین می‌آمدم... «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ‌ آمَنُوا خُذُوا زِينَتَکُمْ‌ عِنْدَ کُلِ‌ مَسْجِدٍ... خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ» (دیالوگ‌های ابوذر). به پایین که می‌رسید فقط همین مشعل بود و تمام صحنه و سالن کاملاً تاریک بود. گفته بودیم که همراه خودتان بچه نیاورید. یک زنی بچه آورده بود و این دختربچه کاملاً ترسیده بود و گریه میکرد. اما باور کنید هنگام اجرای نقشم هیچ اثری بر من نداشت و من همچنان بازی خود را ادامه می دادم!
 
* این بر می‌گردد به همان ماندگاری که گفتید که فرد آن نقش را زندگی می‌کرده و شاید الان اگر برای بازیگری این اتفاق بیفتد و با کوچکترین اتفاقی در خارج از صحنه دیگر نتواند کارش را ادامه بدهد.
در آن روزها ارجمند خیلی مواظب من بود و روی من حساس بود؛ مثل هزینه‌ای که برای بازیکنان فوتبال انجام می دهند. نگران من بود و درب دانشکده می‌ایستاد تا ببیند من چه موقع می‌آیم. یک روزی که هوا خیلی سرد بود و من بعد از اینکه کار نمایش تمام شده بود، شام خوردم و به خانه رفتم، نفهمیدم که چه موقع بیدار شدم و کنار تخت نشسته بودم و یک استکان چای هم ریختم، سیگار هم دستم بود و در خلسه فرو رفته بودم...
بعد که به دانشکده رفتم دیگر احساس کردم دیر شده، رفتم تا ارجمند درب کافه تریا ایستاده است. گفت شیر چطور بود؟ گفتم کدام شیر!؟ فهمیدم او هر روز دو بطری شیر تازه می‌آورده و روی بخاری می‌گذاشته تا گرم شود و آن را دست من میداده و بعد خودش می‌آمده دانشکده... و به من گفت این کار هر روزم است. و من گفتم به حضرت عباس متوجه نشده‌ام!
زمانی که آقای ارجمند به من می‌گفت آمده‌ام و شیر آوردم، اصلا نمی‌توانستم باور کنم و می‌گفتم چه موقع آمدی؟ وقتی علامت‌ها را داد فهمیدم راست می‌گوید. به من گفت کنار بخاری نشسته بودی و سیگار هم دستت بود، پالتویی هم روی شانه‌ات انداخته بودی و.. جواب سلامم را ندادی! من هم نشستم شیر را گرم کردم و در یک لیوان ریختم و گذاشتم کنارت و خودم رفتم. گفتم ولش کن، بگذار در خودش باشد. در این لحظه در حال انجام تمرینی بودم که داشت مدینه را مجسم می‌کرد. «سیاست بر همه چیز چیره شده بود و... حتی بلال هم در غمِ خاموش خویش فرو رفته بود و یادگار بانگ اذانش بر گلدسته‌های مدینه...» و من صدای اذان را می شنیدم، نه اینکه در خیال و رویا و اینها... واقعا می‌شنیدم.
 
*در واقع با نقش یکی شده بودید...
بله 
 
*شما می‌گویید به چشم سوم اعتقاد نداشتید ولی اکبر در قلندرخونه خیلی قشنگ و رمانتیک مُرد و جنبه زیبایی مرگ بیشتر از فعل مردن بود و مرگ او خیلی واقعی و خشن نبود.
برای اینکه اکبر کلاً اینگونه بود و تیپ و واقعیت زندگی او اینگونه است. یعنی الان هم بروید و ببینیدش به یک چیزی معتقد است. زندگی او اینگونه است یعنی ارزش‌ها در لحظه برایش به وجود می‌آید.
*یعنی در حقیقت این بسته به شخصیت آدم‌هاست؟
بله، این به خود آدم هم مربوط است و همه نمی‌توانند وارد این ورطه شوند. خیلی از بچه‌ها بودند که غش می‌کردند و می‌افتادند و نمی‌توانستند بلند شوند. این است که می‌گوییم تئاتر شایستگی عشق را دارد. در شهر آبپخش و در یک مناسبت مذهبی آمدند دنبال من و گفتند سخنرانی کن. گفتم اینهمه روحانی و باسواد، من چه چیزی جز تئاتر بلدم. گفتند اشکالی ندارد، درباره تئاتر حرف بزن! 
و من صحبت کردم؛ اینکه تئاتر زنده‌تر از هنرهای دیگر است و چند مورد هم برای نمونه آوردم. دو روحانی آمدند و من را می‌بوسیدند که این حرف‌های شما تئاتر را به دین نزدیک می‌کند.
 
*از خاطرات دکتر شریعتی و کار کردن با ایشان بگویید.
شریعتی در تهران سه منزل داشت که نشانی یکی از آنها آن را هیچ کسی نمی‌دانست من هم که می رفتم زیاد مزاحمش نمی‌شدم و کارهای خودم و خواندن و نوشتن را انجام می دادم؛ خانه ای هم در نزدیکی حسینیه ارشاد داشت.
شاگردان دکتر هم زیاد بودند. سالن پایین حسینیه 300 نفر و 200 نفر هم طبقه اول که جایگاه نشستن خانم‌ها بود. ساعت 8 می‌آمد و کلاس تا 11 یا 12 به درازا می‌کشید. تمرین که تمام میشد ما سالن را به سخنرانان می دادیم، آخرین شب‌های تمرینات تئاتر بود و من بعد از پایان تمرین داشتم به یکی از اتاق‌ها می‌رفتم. یکی از بچه ها آمد و گفت از تلویزیون ملی ایران آمده اند با تو کار دارند، آن زمان تلویزیون خیلی مهم بود و اگر کسی دعوت میشد می‌گفتند فلانی رفته در تلویزیون حرف زده است. یکی گفت من کارگردانم و ایشان هم دستیار من و کارگردان فنی است. گفتم بله من صغیری هستم. گفتند ما خواهشی از شما داریم، آمده‌ایم شما را دعوت کنیم به تلویزیون! من هم بدون اجازه دکتر کاری نمی کردم و گفتم من قول نمی دهم اما سعی می‌کنم دکتر شریعتی را هم راضی کنم چون خودم دوست دارم در تلویزیون اجرا داشته باشم. آنها هم خوشحال شدند. دیدم نشسته‌اند گفتم پس چرا نشسته‌اید؟ گفتند منتظریم دکتر بیاید و اجازه بدهد...
دکتر آمد، خیلی هم دیر رسید. من پیشش رفتم چون دیدم زیاد معطل شده اند و گفتم اول حرف آنها را بزنم. به ایشان گفتم آقای دکتر دو نفر از تلویزیون ملی ایران آمده و می‌گویند بیایید در تلویزیون ابوذر را اجرا کنید. گفت به آنها چه گفتی؟ اجازه نداده باشی؟ گفتم نه، گفته‌ام تا دکتر نیاید نمی‌توانم اجازه بدهم. فهمید که من دلخور شده‌ام، چون من خیلی دلم می‌خواست این اتفاق بیفتد. همانطور که گفتم یک موفقیت بزرگ بود، شما به صغیریِ حالا نگاه نکنید، صغیری سال 50 را ببینید. کسی ما را نمی‌شناخت، یک نمایش اجرا کرده بودیم در مشهد.
او فهمید، هشیار بود. گفت ایرج بیا. رفتم و گفت که دلخور نشو، من هر چه می گویم روی حساب است. تو فکر می‌کنی اگر من همین الان تماس بگیرم با تلویزیون و بگویم می‌خواهم بیایم و هر شبِ جمعه 2 ساعت سخنرانی کنم، هر چه دلم خواست بدون سانسور؛ فکر می کنی چه می گویند؟ گفتم خب نمی گذارند. گفت نخیر، اینقدر خوشحال می‌شوند که همان لحظه در اخبار می‌گذارند که دکتر شریعتی از این هفته می‌آید سخنرانی. خیلی برایم عجیب بود چون اینها با دکتر مشکل داشتند. دوره شاه بود دیگر. پرسیدم چرا این حرف را می‌زنید؟ توضیح دهید. گفت اینها به من اجازه می‌دهند که هر چه دلم خواست بگویم. اصلاً فحش به شاه و مملکت و آمریکا و انگلیس. هر چه می‌خواهم در تلویزیون عنوان کنم. گفتم خب... گفت هاا، بعد همان شبی که من سخنرانی دارم من دو ساعت درباره جامعه‌شناسی اسلامی حرف می زنم، تمام که شد آوازی از یک خواننده زن پخش می‌کنند و آن وقت بیننده تلویزیون قادر به تشخیص این دو از هم نیست. تماشاچی جلب می‌شود دیگر. و می‌گوید اگر حرف زدن دکتر خوب است پس آن هم خوب است. روی این اصل است که من نمی‌روم. من می‌خواهم بگویم شما اصلا از بیخ و بُن اشتباهید، بعد خودم بروم حرف بزنم. خلاصه ما شرمنده شدیم که متوجه این موضوع نشده‌ام این خاطره همانطور در ذهن من مانده و از یاد من نمی‌رود. اصلاً انتظار چنین پاسخی نداشتم.
 
*به نظر شما دلیل محبوبیت بوشهری‌ها چیست؟
لهجه، یکی از دلایل لهجه است. به این خاطرکه صداقتی در لهجه بوشهری هست که هیچ جا نیست. بوشهری‌ها کمتر سعی می‌کنند لهجه خودشان را خراب و یا پنهان کنند و با لهجه‌ی مثلاً استاندارد صحبت کنند. شنونده هُشیار هم می‌فهمد که این آدم صادق است دارد حرف می‌زند، همینطوری که باید، تربیت شده، بزرگ شده و همینطور هم حرف می‌زند. خود این جذاب است، همین عمل گیرا است و اینکه صد درصد بوشهری‌ها هم قابل نقد هستند.
 
 
 
*توصیه شما به جوانانی که می‌خواهند وارد حوزه ادبیات و حرفه داستان‌نویسی شوند چیست؟
باید فقط مطالعه کنند، فقط مطالعه. کتاب بخوانند دیگر فیلم به درد نمی‌خورد. فیلم‌های ساخت جدید متاسفانه از کیفیت و سطح بالایی برخوردار نیستند. حتی کیفیت کتاب‌ها که البته خوشبختانه چاپ‌های قدیمی و نسخه‌های خوب از فیلم و کتاب وجود دارد. مهم است که چه بخوانیم. خوشبختی این است که کتاب‌های قدیمی موجود و در دسترس است.
من یادم می‌آید دیوانه‌ی فیلم دیدن بودم. خدا شاهد است دبیر که بودم، هم اینجا و هم مشهد، سابق نوار ویدئو کرایه می‌دادند و من 10 نوار ویدئویی می‌گرفتم و می‌رفتم می‌نشستم دربست تا ساعت 8 صبح فیلم می‌دیدم که به مدرسه می‌رفتم. ولی الان من باید بگردم تا کجا یک فیلمی پیدا شود که بتوان دید. بنابراین فقط کتاب خواندن، فقط کتاب و خواندن. و یا اینکه خود افراد راه پیشرفت را پیدا کنند و کسی را کنار خود داشته باشند که باسواد باشد و به او نزدیک شوند و از او بگیرند هرچه که لازم دارند و می‌بینند این خانم یا آقا سواد و دانش دارد، پس پیگیر شوند و رها نکنند تا بهره بگیرند و پربار شوند. واِلا نه تئاتر و نه سینما و نه شعر خوب یا نقاشی خوب اخیراً ندیده‌ام و کیفیت‌ها کم شده است.
.....................................................
 
ایرج صغیری؛ مارادونای تئاتر ایران
محسن قیصی‌زاده
در نیمه‌ی اوّل قرن خورشیدی حاضر و سالیانی پس از آن، نمی‌دانم در کدام گوشه از خاک این سرزمین، لوبیای سحرآمیزی کاشته شد و سر به آسمان کشید که غول‌های ادبی و فرهنگی یکی پس از دیگری از آسمان روانه‌ی این دیار شده و از این اقلیم سر برآوردند، تا با شُعبده‌ی هنر، همگان را به حیرت واداشته، فصلی دیگر و شاید بی‌تکرار در تاریخ فرهنگ ایران رقم زنند و نام خویش ماندگار کنند. از غول‌های بزرگی همچون هدایت و علوی و دولت‌آبادی و... در حوزه‌ی داستان و رمان، نیما و شاملو و اخوان و بهبهانی و... در حوزه شعر، بیضایی و تقوایی و سمندریان و... در حوزه‌ی سینما و صحنه، به‌آذین و قاضی و دریابندری و... در حوزه ترجمه به عنوان مُشتی نمونه‌ی خروار سخن می‌گویم. نسلی عجیب و خودساخته که با تکیه بر عشقِ آموختن و تشنگیِ بالیدن، فرهنگ این سامان را از بن‌بستِ تکرار رهانید و جانی دوباره بخشید.
گویا شاخه‌ای و شعبه‌ای از این درخت سحرآمیز در استان بوشهر ریشه زده بود که این جغرافیای کوچک هم در هر زمینه‌ای در قامت یک مدعی، در آن دهه‌های شور و شعور، غولی تقدیم فرهنگ این دیار کرد؛ منوچهر آتشی و محمدرضا نعمتی‌زاده و علی باباچاهی و... در حوزه‌ی شعر، عبدالحسین شریفیان و حسن زنگنه و... در حوزه ترجمه، محمدرضا صفدری و منیرو روانی‌پور و... در حوزه رمان و داستان و شمار بسیار هنرمندان و روزنامه‌گاران و اهالی قلم و نوازندگان و... از جمله این غول‌های نام‌آور بودند.
حالا چه شد که آمدن غول‌ها به این سرزمین کهن ادامه پیدا نکرد و آن درخت تناور چرا تبر خورد و چگونه قطع شد، بماند!
و اما یکی از این غول‌های فرهنگی در حوزه‌ی تئاتر و صحنه ایرج صغیری بود. جوانی برآمده از حضیض و ژرفای محرومیت! کسی که با بهره بردن از همسایگی دریا و خیره شدن به بی‌کرانگی پهنای آبی، جست‌وجوی آن سوی افق اندیشه را آموخته بود و تجربه‌های ناشناخته را می‌کاوید. گُل بی‌منّتِ بارانی که ریشه در سبخ‌زار خشک و شور زادگاهش داشت.
وی با تعزیه وارد دنیای هنر شد و سپس با نمایش‌های مدرسه‌ای و دانشجویی علاقه‌ی خود را به شکلی جدی‌تر پی گرفت. اولین بار اما نام ایرج صغیری با بازی در نمایش «بار دیگر ابوذر» در کشور - به ویژه در مشهد و تهران - مطرح شد. این هنرمند در کنار بزرگانی چون دکتر علی شریعتی، داریوش ارجمند و رضا دانشور با ایفای نقش ابوذر غفاری، نگاه‌ها را معطوف خود ساخت و همگان و بیش از همه دکتر شریعتی را به تحسین هنرش واداشت تا آن‌جا که این اندیشمند آرمان‌خواه، وصفی برای هنرش نمی‌یابد و وی را از جمله کسانی برمی‌شمرد که موجب آشنایی بیش از پیش و لذت دوچندان او از دنیای تئاتر شده‌اند!(1)
بزرگیِ صغیری اما با به صحنه رفتن نمایش «قلندرخونه» در جشن هنر شیراز هویدا شد. این کارگردان بوشهری با افرادی قریب به اتفاق نابازیگر که برخی تا پیش از آن حتی تئاتر ندیده بودند، با تلاشی سخت و جدی، معجزه‌ای رقم زد که مرور خاطره‌اش تا هنوز و همیشه گَرد از تن صحنه برمی‌خیزاند. نمایشی ناب و نو با ضرباهنگی رو به اوج که با استفاده‌ی درست و بجا از فرهنگ غنی و شورانگیز فولکلور بوشهر، مخاطب خود را میخکوب کرده و به حیرت وا می‌داشت. مهم‌ترین مؤلفه‌ی موفقیت «قلندرخونه» را البته نباید تنها در متن و کارگردانی و بازیگری و... جست‌وجو کرد، بلکه شهامت و ایمان و باور این هنرمند نوخاسته بود که شرر بر این خورشید خاموش زد و آن را گیراند و شعله‌ور ساخت. در آن جشنواره‌‌ی جهانی و در روزگاری که فرهنگ بومی و محلی با طرد و حتی تحقیر مواجه می‌شد و دنیای پرزرق و برق غرب سوی نگاه‌ها را می‌ربود، نمایشی ظهور کرده بود که روایت خود را بی‌واهمه‌ی جا ماندن مخاطب از اصل داستان، با لهجه‌ی غلیظ بوشهری عرضه می‌کرد. چه بسا این تجربه‌ی نیازموده، می‌توانست بر خلاف انتظار فاجعه‌ای بیافریند و تماشاگر چیزی جز یک‌سری فرم و حرکت و... در نیابد. صغیری اما نترسید و آن‌چه را باور داشت از درون خود جُست و ز بیگانه تمنا نکرد! به عبارتی در آن جشنواره‌ی رنگارنگ، وی هنری را عرضه کرد که رنگ تعلق نداشت. صغیری با اطمینان و با گام‌هایی استوار وارد بازی بزرگان شده و بزرگی کرده بود. او قمار صفر و صدی خود را بُرده بود. صغیری آنک تعبیر و تبلور تمام‌نمای این جمله‌ی گابریل گارسیا مارکز شده بود که: «هر چه بومی‌تر، جهانی‌تر»!
کشورهای متعددی خواهان به صحنه رفتن نمایش «قلندرخونه» در خاک خود بودند، اما این دعوت‌ها که می‌توانست به هر چه جهانی‌تر شدن این نمایشِ ویژه و کارگردانش بینجامد، متأسفانه به خاطر حساسیت‌های سیاسی حکومت بی‌پاسخ ماند.
پس از این درخشش خیره‌کننده، دشواری کار برای صغیری دوچندان شده بود، چرا که به مضمون نقلی از بهرام بیضایی: نابغه‌ها خوبند، اما راه را می‌بندند. و صغیری نابغه‌ای بود که با ورود فوق تصور و شوکه‌کننده‌اش به دنیای تئاتر، آن چنان پرقدرت ظاهر شده و انتظارها را بالا برده بود که شاید راه خودش را برای ارایه‌ی کارهای آینده با چنین کیفیتی بسته بود. اما به روی صحنه رفتن دومین اثرش به نام «محپلنگ» نشان داد که «قلندرخونه» شهابی زودگذر نبوده است. اینک ایران نویسنده و کارگردانی با قابلیت جهانی شدن داشت و روا بود وی را «پدر تئاتر فولکلور و آیینی کشور» لقب دهند.
با تغییر و تحول نظام سیاسی و اجتماعی در ایران در پی انقلاب و سپس جنگ، مسیر پیش‌رو به یک گردنه‌ی تاریخی رسید که قرار گرفتن دوباره در آن و پی گرفتن راه، زمان می‌بُرد و چه‌بسا کسانی در وقفه‌ی ایجاد شده، نتوانستند همچون گذشته، همراه شوند و فعالیت خود را دنبال کنند. صغیری کم‌کار شد و هر از چندگاه به صورت جَسته و گریخته فیلمی، سریالی، مجموعه‌داستانی یا نمایشی ارایه می‌داد و یا در دهلیز تمرین نمایش‌های بی‌بودجه و به اجرا نرسیده، موی سپید می‌کرد. هر چند به عنوان نمونه در نمایش «سرباز» که با فاصله‌ی چنددهه‌ای نسبت به «قلندرخونه» و «محپلنگ» استثنائاً به اجرای صحنه‌ای رسید، نشان داد که هنوز هم استادِ در آوردن صحنه‌های ناب و مو بر تن سیخ‌کن است!
یکی از اساتید ادبیات می‌گفت اگر شاملو فقط همین یک شعر کوتاه و چندکلمه‌ایِ «سلاخی می‌گریست / به قناری کوچکی دل باخته بود» را هم سروده باشد، برای ماندگاری و تأثیرگذاری در ادبیات معاصر کفایت می‌کند. و اینک باید اذعان کنیم اگر صغیری در طول حیات هنری خود هیچ کار دیگری غیر از «قلندرخونه» و یا «محپلنگ» به روی صحنه نبرده باشد، رسالت خود را انجام داده و دِین خویش را بیش از آن‌چه که باید نسبت به تئاتر ایران اَدا نموده است.
صغیری در نیمه‌ی دوم حیات، نفرینیِ غم نان بود؛ شاید قلندر تئاتر ایران، همچنان قلندر می‌ماند، غم نان اگر می‌گذاشت، که نگذاشت! نگذاشت سفارش‌نویس نباشد و بیشتر آن‌چه را بنویسد که از دل و اندیشه‌اش برآمده و مطلوب و دغدغه‌اش باشد. شاید صغیری علاوه بر آموختن از دریا و سبخ‌زار، باید ایستادگی و خم نشدن را نیز از نخل‌های دیارش می‌آموخت. هر چند در این سرزمین بلاخیز، نخل هم که باشی زیر شرارِ بی‌مهری‌ها و تنگ‌نظری‌ها و شلاق تگرگ سد شدن‌ها و کارشکنی‌ها ناگزیر قامت خم خواهی کرد. وی با برخی سرخوردگی‌ها و ارج ندیدن‌ها و ره به جایی نبردن‌ها، عزلت اختیار کرد و شیوه‌ی زیستنی را برگزید که می‌توانست دیگرگونه و متفاوت باشد. و کسی چه می‌داند، شاید صغیری این سروده‌ی شاملو را بارها زیر لب زمزمه کرده باشد که:
«هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!»
اگر بخواهیم همزاد صغیریِ تئاتری را در این دنیا بیابیم، شاید شبیه‌ترین شخص به وی، اسطوره‌ی دنیای فوتبال، دیه‌گوآرماندو مارادونا باشد. اعجوبه‌ای که از زاغه‌های بوینس‌آیرس برآمد، به مقام خداییِ فوتبال جهان در قرن بیستم رسید و سپس با رفتارهای شگفت و دور از ذهن، هر آن‌چه را ساخته بود، به چالش کشید. شخصیتی متناقض که روح شوریده‌ی یک سرخپوست، عصیان چه‌گوارا و جنونِ ون‌گوک را در آنِ واحد در دنیای ذهن خود جای داده است. و صغیری هم آمیزه‌ای از شورِ یزله و سینه‌زنی بوشهر، آرمان‌گرایی شریعتی، اکسیر توهمات ارزشمند آنتونن آرتو، بی‌چیزی و لُختی آثار گروتفسکی و معناباختگی و نومیدی شخصیت‌های بکت را در خود یکجا داشت.
اگر چه صغیری زیستنی بسان مارادونا از محرومیت تا اوج و سپس حاشیه و افول و فراموشی را تجربه کرده، دنیای صحنه اما، همانند لیونل مسی یک جام جهانی به او بدهکار است!
 
پی‌نوشت:
  1. اشاره به یادداشتی که دکتر شریعتی در صفحه‌ی نخست کتابی اهدایی به ایرج صغیری نوشته و همچنین جمله‌ای از سخنرانی وی که پیش از اوّلین اجرای نمایش «بار دیگر ابوذر» در حسینه‌ی ارشاد انجام داده است.
......................................
صغیریسم
رضا مختارزاده-کارشناس ارشد ادبیات نمایشی
همه ی نمایشگران بوشهری می دانند که او در زمانه ای توانسته نمایش بوشهر را به عرش برساند .زمانه ای که مهمترین اتفاقات هنر نمایش فقط در پاییتخت رخ می داده است . شهرستانی ها یا حضوری ندارند و یا اگر دارند ناچیز هست و کم پیدا . شهرستانی ها اگر حضوری دارند به واسطه ی بازیگریشان است و بس . به لطف برگزاری جشن هنر شیراز و برپایی جشنواره ای که استعدادهای نمایشی کل کشور را می بایست در آن شناسایی می کردند ، قلندرخونه ایرج صغیری می درخشد . جشن هنر شیراز فقط یک چشنواره نبود . مهمترین اتفاق نمایشی تاریخ نمایش در این مملکت هم محسوب می شود . جایی که پیتر بروک با اورگاست و آندره شربان و رابرت ویلسون در جایی دیگر نمایش های خلاقانه ی خود را  اجرا کرده اند . حال در این میان معلم بوشهری چه می تواند ارائه دهد  ؟
ایرج صغیری آگاهانه یا ناآگاهانه دست به کاری بزرگ می زند . کاری که کارگردان های پیشرو در جهان نمایش ، از بروک و گرتوفسکی گرفته تا باربا و شکنر در پی دست یافتن به آن سفرهای متعدد به گوشه کنار جهان کرده اند تا آنچه از دریچه ی ذهن آنان در خلق هنر نمایش بسیار مهم است را کشف کنند ؛رسیدن به نمایش آیینی
نمایش آیینی هیچ ارتباط یه آیین های نمایشی ندارد . در آیین های نمایشی اتفاقی که می افتد بیشتر بر پایه ی اعتقاد و باور است . زمانی که شخصی این آیین ها را اصطلاحا دراماتورژی کند (واژه ای که بسیار برایش مترداف یافته اند )از حالت آیین خارجش کرده و به نمایش نزدیکش می کند و این می شود نمایش آیینی . جایی که نویسنده متنش را می نویسد ، کارگردان اجرایش را بر عهده می گیرد و بازیگر بازی اش را . کاری بسی سخت و مهم . سختی به محدود بودن عناصر نمایشی در این آیین ها بر می گردد . اینکه در آیین های فلان منطقه چقدر حرکت و اجرا وجود دارد که بتوان آنرا بسط و گسترش داد . اما در عین حال جذابیت های خاص خود را نیز به همراه دارد . کارگردان می تواند از  فضای هیجانی و بکر این آیین ها در جهت تهییج نمایش خود به بهترین شکل استفاده کند . ایرج صغیری همه ی این کارها را در قلندرخونه و محپلنگ  انجام داده است . ( هر دو را از طریق فیلم دیده ام ، قلندرخونه را کامل و دومی را به صورت کلیپ دو سه دقیقه ای ). او به نوعی مبدع ساختاری در تئاتر ایران است که بعدتر ها همه از آن استفاده می کنند  . هم پا با بزرگان حوزه ی نمایش در جهان.
نوشتن برای ایرج صغیری حقیقتا برای من بسیار سخت بود . نسل من در میانه ای بوده که فقط صغیری را در سالن تئاتر دیده است . به هنگام تماشای اثری شاید . اما همیشه او را ستایش کرده ام . جذابیت های اجرایی مربوط به گذشته های دور  آنچنان کاریزمایی برای او ساخته که زدودن آن از اذهان نمایشگران بوشهری بسیار سخت می نماید . گرچه این امر در دوران جدید کمی رو به فراموشی گذاشته است . نه فیلم درخوری از زندگی اش ساخته شده و نه تلاشی برای در صحنه بودن . دو کتاب از دو نمایش معروف او هم که به چاپ رسید چون از زبان بومی دور شده بود انگار از بیخ و بن اش دورش کرده اند . اتفاقات برای حضور او در مجامع بیشتر مسکنی بوده که او کمی از آن انزوا خارج گردد . سرشان سلامت
 
................................
مهر پایدار
اشرف سلطانی‌نیا
تولدت هزاران هزاران بار  مبارک که وجودم را با هنری آشنا ساختی که اگر  در لحظه ها ، ثانیه ها دوباره  متولد شوم بی درنگ انتخابش می کنم .
ایرج بزرگ ، ایرج یاری دهنده به پهنای اسمت ، مهرت تا ابد در دل دانش آموختگانت عشقی ایست در راهی بی پایان  که اگر وجودت نبود خویشتن بوشهری خویش  را که از پدرانمان نسل به نسل  به ارث، به یادگار مانده است نمی شناختیم  و نمی  آموختیم خودمان را با فرهنگمان معرفی کنیم .
استادم که هر چه بر این  ورق سیاه کنم واز تو ومهرت بگویم چونان راهنمایم بودی در زندگی ، تئاتر وهنر  تا به امروز باز  کسر خدمت کرده ام ، به همین سوی  نوشتار م را  با مصاحبه ای که در سال 1382 که با زنده یاد جوانمرگ  حمید لطفی از بازیگران نامدار این دیار ترتیب داده بودم تا از شیوه کارگردانی شما  بگوید  ، خلاصه می  کنم  که یادی از آن عزیز سفرکرده هم داشته باشم که اگر می بود او نیز چون ما از استاد صغیری بزرگ می نوشت.
مصاحبه با آقای حید لطفی
  • لطفا ضمن معرفی خودتان بفرمایید در چه کارهایی با آقای صغیری همکاری داشته‌اید؟
من حمید لطفی کارمند شرکت صدرا صنایع دریایی بوشهر هستم کارهایی که بنده انجام داده‌ام بازی در نمایش تمام ناخدا در سال ۱۳۷۶ واخيرا بازی در نمایش سرباز در سال ۱۳۸۰ بوده است و در فواصل این سالها در نمایش رادیویی با آقای صفیری همکاری داشته‌ام.
  • آقای لطفی چه نقشی در نمایش سرباز داشته اید. در مورد نقش خود در این نمایش بفرمایید؟
نقشی که من در نمایش سرباز ایفا کردم، بنوعی شخصیت خود ایرج بود. نقش من در حکم یک تبعیدی بود که بر روی زمین است این نقش تمام مدت یک جا خفته بود و با چند حرکت جزیی حرکت دیگری نداشت، من به شخصه فیزیک مناسبی دارم و می توانستم خیلی کارها روی صحنه انجام دهم اما بخاطر خصوصیاتی که در صدایم وجود دارد ایرج این نقش را به من داد در حالی که اصلا روز اول نقشم را دوست نداشم و نمی توانستم با آن کنار بیایم. زیرا دوست داشتم تحرک داشته باشم، اما ایرج همه اینها را کنار گذاشت و فقط به صدای من توجه کرد. به همان صدایی به قول خودش مخملی بود و او را سوق می‌داد به انبوه تفکراتش که پلی بوجود آورد که ایرج را به هدفش می رساند، تا جایی که اگر من سر تمرین حاضر نمی شدم تمرین تعطیل می شد، زیرا استارت کار را با صدای من شروع می کرد، تا بتواند او را به آن حال و هوا برساند.
(در این مصاحبه گفتگو و محاوره عینا حفظ شده که نشان از استعداد و اعتماد به نفس یک بازیگر توانا دارد)
  • آقای لطفی از کارگردانی آقای صغیری بفرمایید؟
کارگردانی ایرج از دورخوانی شروع می شد در واقع از روز اول دورخوانی از هیچ چیز ساده نمی گذشت حس لحظه و دیالوگها را از دورخوانی بایستی پیدا می کردم تا به نقش برسیم، دورخوانی را از منزل خود شروع می کرد از غروب تا پاسی از شب، حتی گاهی تا چهار صبح، فقط دورخوانی ما ادامه داشت. اگر در پایان این ساعات چیزی
به نظرش می آمد، حتما بایستی دوباره انجام می دادیم تا به نظر دلخواه او برسيم گاهی اوقات در آن ساعتها بلند می شد و بچه ها را تست میزد که ببیند که بازیگرانش در چه مرحله از ذهنی قرار دارند. تسبيح شب نمایی می آورد و آن را در خاموشی چراغها تكان می داد و هر کسی در تاریکی بایستی می گفت که این تسبیح شبیه به چه حیوانی یا حرکتی یا موجود دیگری است و در این مرحله می دانست که چه بازیگری از بقیه کند ذهن تر یا دیر فهم تر است. دو یا سه هفته روی دورخوانی نمایشنامه کار می کرد، تا اینکه میزانسن شروع می شد. در آن مرحله بازیگر از نظر حسی روحی و جسمی آماده کار بود آنقدر مارا در فضا غرق می کرد که هیچ کس نمی دانست وارد فضای مورد نظر صغیری شده است و بدون اینکه ما متوجه شویم در نقش وارد شده بودیم و حرکت می کردیم، ما را در یک نوع فضا و اتمسفر قرار می داد. ایرج صغیری انرژی خاصی در کار دارد که همه را مجذوب کار می‌کند. هیچ کس با او در کار خسته نمی شود و هر میزانسنی که طرح می کرد، بچه ها بدون کم و کاست انجام می دادند و در این بین اگر کسی سوالی برایش پیش می آمد می توانست مطرح کند و در پاسخ بشنود. در کارش اصلا دیکتاتور نیست و به صحبت همه گوش می داد. ولی اگر می خواست در نقش موفق باشیم باید به صحبت هایش گوش  می دادیم و هر کاری که مربوط به نقشمان  و نمایش بود را باید انجام می دادیم. چون او از روز اول تا روز آخر همه با نمایش
خداحافظی می‌کنند دوست دارد بازیگرانش در خیال و توهم نمایش باشند. زيرا بايد فضا و اتمسفر نمایش و نقشها را خوب  بشناسند. مثلا مادر خانه که به هر موضوعی با مطلبی گوش دهیم، حق نداشتيم هر برنامه تلویزیون را نگاه کنیم و یا هر نوار کاستی را بشنویم، او همه برنامه های روزانه را دیکته شده به ما می‌گفت و بچه‌ها مو به مو انجام می دادند، و فردای آن روز باید گزارش روز قبل را به ایرج می‌دادند. من به شخصه وقتی در منزل بودم و زمانی که می خوابیدم همسرم نوار کاست مخصوصی را (که به نقشم کمک می کرد) بالای سر روشن می گذاشت. یا زمانی که برای اجرا به تهران آمده بودیم ساعات خارج از تمرین در آن روزها حق گوش دادن به هر نوع کاست نداشتيم بايد آن کاستها بوسيله صغيری انتخاب می شد. حتی برای نقش من که یک تبعیدی خفته بودم و در خواب هذیان می گفتم خلاصه در طول شبانه روز این تمرینها همراه تمام بازیگران بود و هیچ کس هم ناراضی و ناراحت نمیشد ما از ایرج هر روز درس می گرفتیم و خوشحال بودیم زیرا هر روز ما را به نقش خود نزدیک و نزدیکتر می‌کرد.
  • آقای صغیری چگونه با بازیگران خود کار می کرد؟
او به فیزیک و صدای بازیگر خیلی اهمیت می دهد. همیشه برای خود یک فیزیک از صداها می‌سازد. مثلا اگر صدای یک بازیگر خارجی یا فیزیک یک خبرنگار یا آوای یک حیوان که در یک برنامه تلویزیونی بود و او می‌دانست این صدا و یا فيزيک  یا آوا کمک می‌کند به آن هدف اصلی برسد آن را ضبط می‌‌کرد و برای بازیگر در خورد آن صدا یا شخصیت صحبت می‌کرد که اگر بازیگری متوجه نشود او چه نوع صدایی ‌خواهد او صدای عینی شده را به بازیگر خود نشان دهد. به بازیگر خود کمک می‌کند تا به نقش مورد نظر برسد و خود قالب نقش او را بپذیرد و در واقع نقش به سمت بازیگرش بیاید.اگر بازیگری بازیش مورد پسند او نبود، او را پس نمی‌زد بلکه انرژی بیشتری صرف آن می‌کرد تا او را به نقش برساند. مثلا نقش عزت با توجه به اینکه کسانی بودند که قبلا با ایرج کار کرده بودند  و خوب هم عاری می کردند، اصلا برای این نقش انتخاب شدند. زیرا از نظر ایرج تیپ و صدای مناسب نقش را نداشتند و خودش کسی را برای این نقش انتخاب کرد که اصلا تا الان كلمه تئاتر به گوشت نخورده بود و تئاتر را لوطی گری می دانست، اما چنان با او کار کرد که بخش اعظمی از انرژی ایرج را صرف خودش کرد ولی در نهایت آن نتیجه‌ای را داد که از آن نقش انتظار می رفت، تمام این صرف انرژیها بخاطر صدا و فیزیک وحجمی بود که او روی صحنه ایجاد می کرد، زیرا همانطور که گفتم بدن بازیگر برایش مهم بود، حتی اگر میزانسنی بسته می شد و بازیگر به هر دلیلی بایستی تعویض میگشت . بازیگر دیگری به جای او می آمد، حتما میزان سن را کلا تغیبر می داد، زیرا میزان‌سنهای روی صحنه را هماهنگ با بدن بازیگر خود تنظیم می کند.
 
  • آیا ایشان زمان شروع تمرین نمایش تمرین بدن و بیان هم با بازیگران خود دارند؟
 من در این نمایش سرباز نقش خفته را ایفا می‌کردم و اصلا تمرین بدنی نداشتم. زیرا به گفته آقای صغیری اگر انجام می دادم از حس و نقش خود دور می‌شدم. اما بازیگران دیگر از رقص‌ها و آوازهایی در نمایش برای تمرین بدن و بیان استفاده می‌کردند. که هم تمرین بدنی باشد و هم از خود حرکت‌های نمایش برای بیشتر هماهنگ شدن استفاده شده باشد. بازیگران دیگر هر روز به این شیوه با این رقص تمرین خود را شروع می کردند.
  • لطفا اگر خاطره ای از دوران تمرین نمایش دارید بفرمایید؟
ما بازیگران اینقدر در نقش‌های خود غوطه ور شده بودیم که یک روز اتفاق جالبی افتاد. خسته از سر کار روزانه به سر تمرین رفته بودم در عین حال نقش یک مرد خفته را داشتم و در لحظات خاصی باید بلند می شدم و دیالوگ می‌گفتم اما در این فاصله از فرط خستگی خوابم برد. در خواب تمام اتفاقات در میزان سنها را می دیدم و می دیدم که بازیگران دیگر چطور حرکت می کنند و به زمانی رسید که باید بازیگران مرد خفته را بلند کنند. (صحنه رعب آوری بود که وحشت تمام سرتا پای تماشاگر را فرا می گرفت) درست در آن لحظه از خواب پریدم و وقتی این حالتها و خواب خودم و میزان سنهای آقای صغیری را به دیگران توضیح دادم، همه تعجب کرده بودند، که تمام این میزان سنهای خواب من درست بوده و در عالم خواب و رویا همه چیز دید بودم و خودم تا الان که مدتها می گذرد به این خواب فکر می کنم و می‌خواهم رد آن را بیشتر پیدا کنم.
 
(گفتگوی اشرف سلطانی‌نیا با مرحوم حمید لطفی از بازیگران توانای استان بوشهر در سن 32 سالگی در نوروز ۱۳۸۲، مجله فرهنگی و هنری استان بوشهر. مرحوم حمید لطفی 21 دیماه 1349 در محله شکری بوشهر به دنیا آمد و در 11 مرداد ماه سال 86 دار فانی را وداع گفت. حمید لطفی در نمایش‌های سرباز، دوگ، مغیب، بنات‌النعش، هودج، ناخدا، خاک و خورشید، ماه منیر، روزگارمان را باد برد و فیلم سینمایی ماهیگیر کوچک بازی کرده است.)
 
 
...............................
 
شکوفایی پتانسیل های ذاتی یک چوب یا اسکن روانکاوانه صغیری
 
مهدی انصاری
 
در همین ابتدا بگویم این یک یادداشت ستایش آمیز است، اما به هیچ وجه بیراه نیست که خود شاهد زنده ی آن بوده ام.
چه چیزی باعث می شود که یک چوب در دستان ایرج صغیری تبدیل به یک بازیگر شود؟ اگر بخواهیم با استفاده از نظریه به این پرسش پاسخ دهیم، ممکن است بگوییم در وجود هر فرد ظرفیت هایی نهفته که یک معلم، مربی یا کارگردان آن ها را کشف، شکوفا و بارور می سازد. مسلما این گزاره گفته ای گزاف نیست.  متدهای تعریف شده برای این امر درتمام دنیا شناخته شده و معرف حضور علاقمندان و کارشناسان تئاتر هست. اما صغیری چه ویزگی خاصی دارد که در عین حالی که از همه متدها استفاده می کند، اما متد و شیوه ی منحصربه فرد خودش را نیز بنیان می گذارد؟
ریشه های فکری و اندیشه ای صغیری در تئاتر و بازیگری به آنتونن آرتو بر می گردد، به تئاتر شقاوت، که خود متاثر از عرفان و ذن در مشرق زمین است. در واقع صغیری آرتو را مقصد قرار می دهد اما آرتو خط پایان او نیست و صغیری از آن خط عبور می کند. آرتو در بیانیه اول تئاتر شقاوت می گوید: بین بازیگری که باید فقط هق هق گریه را تقلید کند با بازیگری که باید نطقی ادا کند که در آن از قدرت شخصی اش برای متقاعد ساختن استفاده کند همان فاصله ای وجود دارد که میان یک انسان و یک ابزار موجود است. در اندیشه صغیری حقیقت آن چیزی است که بر صحنه رخ می دهد نه چیزی دیگر. در واقع اتفاق تئاتری در صحنه در برابر واقعیت جهان بیرون قدعلم می کند.
 بین دو قطبی استانیسلاوسکی و برشت، صغیری در قطب اول ایستاده است. او متعلق به مکتب واقع گرایی و یک بازیگر ساز حرفه ای است. اگر بخواهیم  بردار تحول توانایی های یک بازیگر در اجرا، در آثار مهم و تاثیرگذار صغیری از جمله "قلندرخونه"،"محپلنگ" و یا "سرباز" را رسم کنیم، می بینیم که پروژه ای سخت و طاقت فرسا و زمان بر است، رسیدن به کیفیتی از بازی رئال، که درون خود رگه هایی از زندگی دارد که در هیچ رئالیته دیگری نیست. مسیری که هم تئاتر شقاوت را در خود دارد و هم تئاتر بی چیز گروتفسکی را. صغیری تقریبا همه عوامل را حذف یا نزدیک به صفر می رساند تا فقط بازی و بازیگر باشد که در ناب ترین شکل معنا را بیافریند.
نطفه ای که در ابتدای این بردار شکل می گیرد(در روزهای اول آشنایی و گفتگو با بازیگر) حاصل اسکن روانکاوانه صغیری از شخصیت یک هنرجو یا تازه وارد است. چیزی که او در اولین دیدارها می بیندش و همان را کم کم و طی پروسه ای، آرام آرام تبدیل می کند به یک کاراکتر. چیزی که آرتو آن را اینطور بیان می کند: والاترین ایده تئاتر آن است که با نگاهی فلسفی ما را با «شَوَند»  آشتی دهد و به جای آنکه دگرگونی و استحاله را از طریق کلمات بیان دارد سعی بر آن داشته باشد که مفهوم مبهم و ناپایدار انتقال معنا به چیزها را از خلال موقعیت های مختلف عینی و ملموس به ما القا کند. اما سوال اینجاست که روند کار به چه شکل خواهد بود؟ «شَوَند» در تئاتر صغیری چگونه روی می دهد.
از جایی که صغیری یک دایره المعارف زنده ادبیات و فرهنگ عامه و انسان شناس چیره دستی است، به شکلی بطئی اما پویا نوآموز را با فرهنگ و خواستگاه شخصیت آشنا می کند. این آشنا ساختن صرفا با استفاده از گفتگوهای تخصصی و باریک اندیشانه در خصوص فرهنگ، طبقه و زیست شخصیت  نیست، بلعکس از طریق ترانه ها، موسیقی، مطایبه، کنایه و شوخی و حتی هجو وهزل است. از نزدیک ترین جا به ریشه های فرهنگ عامه شروع می کند. از همان نقطه ای که در اسکن انکاوانه  در روزهای اول در بازیگر دیده است. از این نقطه آغاز می کند. او بازیگر را می برد به سرچشمه های آیینی خود. شناخت و تسلط وسیع  او برآیین ها، فرهنگ عامه و انسان شناسی باعث می شود که کم کم بازیگر، یاد نمی گیرد چطور  ادای یک نقش را بازی کند، بلکه یاد می گیرد چگونه در آن جغرافیا و فرهنگ می تواند زنده بماند. آنچه که آرتو به آن "زمزمه ژرف غریزه" می گوید. رجعت به آیین. این لحظه ی طلوع و افی ژنی در روان و ذهن و روح بازیگر است، لحظه ای که طی کردن و رسیدن بازیگر به آنچه باید باشد را بسیار تسهیل کرده و مهم و کلیدی است.
با نگاهی به نمایش های آیینی صغیری درمیابیم که او دو گونه تئاتر شقاوت و بی چیز را با هم و در کنار هم دارد و به کار می گیرد. دو گونه ای که تاکیدشان فقط و فقط بر بازیگر است. پیتر بروک در مجموعه گفتارها و گفتگوهایش در مورد گروتفسکی می گوید: «هدف کار گروتفسکی دنیای درونی بازیگر است تا جایی که بازیگر از بازی کردن دست می کشد و به یک انسان واقعی تبدیل می شود. برای رسیدن به چنین مرحله ای  باید همه عناصر پویای درام را به خدمت گرفت به طوری که ذره ذره ی وجود انسان دست به افشای رازهای خود بزنند. هرچه کار عمیق و عمیق تر می شود، تمامی عناصر بیرونی را باید کنار گذاشت...تنها انسانی باقی می ماند که دارد به تنهایی و در عالی ترین شکل درام خودش را اجرا می کند.»
 آنچه که ازفیلم نمایش "قلندرخونه" و تیزر چهاردقیقه ای از نمایش "محپلنگ"  به جا مانده، به راحتی می توان حتی بیش ازمقاصد مورد نظر آرتو و گروتفسکی را دید و دریافت. در فریادها و ضجه های اندام ها، در دست ها و صداها و نفس ها. کسانی که بازی نمی کنند.خودشان هستند. بارها و بارها زمزمه اش درگوش من در حین تمرین نمایش "سرباز" طنین انداز است که: «بازی نکن، بازی نکنید».
سایه اش مستدام باد
آبان 99
.................................
دارا مردا پدرم
 
اقلیما صغیری

در آذر ماه، پنج روز پیش از اینکه پا به این دنیا بگذارم دوست داشتنی ترین عزیزم هم در یکم به دنیا آمد. یک جورهایی پدرم فقط پنج روز از من بزرگتر است اما نه به این تاریخی که من می شناسم و تو می شناسی. آثاری را که بوجود آورده دلیل این دوگانگی در زمان است. اشتباه نکنید، نمی‌خواهم او را با انیشتین مقایسه کنم و یکی بدانم اما شک ندارم که هستی را گرامی تر از هر انیشتینی می شناسد. باید بگویم او پدیده هایی چون مقاومت و گرامیداشت انسان در هر وضعیت مادی و مالی را که ثروت بیکران اوست برای من ارث گذاشته و می گذارد. این میراث جز فهم جانانه ی حیات نیست که مرا نیز سرشار کرده تا یاد بگیرم گل را بشناسم. برای پرندگان دعا کنم. از فکر ماهی های کوچک مِید و بلاخَکو بیرون نمی رود و هر صبح و هر غروب با انبوه گنجشک های بوشهر یزله می گیرد. کاش زبان ماهی ها را می دانستم، هر روز سلام پدرم را به آنها می رساندم، کاش گلها زبانم را می فهمیدند، راز عطرناکی محبوبه و یاس سفیدو را از آنها جویا میشدم. زیستن با گلها و برای آنها را پدرم به من آموخته، مانده راز زیبایی و عطرناکی آنها که دریافت خواهم کرد. این را از او دارم از ایرج صغیری صاحب ابوذر و قلندرخونه، محپلنگ، خالونکیسا و من... خودم. ا‌و به من آموخت که هرگز کینه نجویم، زبان گلها را بیاموزم و آواز ماهی ها را پاسخ گویم. این میراث من است.
هیچ چیز این بزرگمرد را شادمان نمی سازد مگر افتخار نامداری بوشهر و ایران... از همین روی همواره از خدا خواسته ام که با هر بازدارنده ای بجنگم. او حتی اگر دروغ ناچیزی به بهانه فتنه انگیزی راستش از سوی من رخ دهد خشمش را پنهان نمی کند. هرگز نیاز به سرزنش و توبیخ کردن ندارد. رو به اینگونه شاگردان تلخ زهری نهفته در چشمانش سر راست می کند و بدنبال آن سکوتی که گویی هرگز فراموش شدنی نیست. اما باعرضه ها و شایسته های فرهنگی دیارش را از من که فرزند اویم بیشتر دوست دارد . با همه مهربانی با هیچکس تعارفی ندارد، حسرتی کشنده همواره با من است که چرا شاهکارهایش را زنده ندیدم حسرتی نیز وی را می آزارد اینکه چهره ای در دیارمان گل کند که او در این همه سهمی دارا باشد. علاقه ی من به او پیچیده است. گاهی پدری مهربان و فداکار از هیچ کمکی فروگذار نیست و گاهی نیز سخت جدی و بی تعارف خطاهایم را باز می گوید. حالا شما بگویید که من با چه ترفندی به او حالی کنم که همه کس من تویی تو ایرج صغیری.
دارا مردا پدرم که عطر گل ها را و مظلومیت ماهیان را و بوشهر را یکجا در خویش دارد. من خواهر همه ی ماهی های بوشهرم و همه ی گلها از مرمرشک تا گل یاس سفیدو.
 
 .................
آمد و مثل قرارهای بعدی .....
حسن رضایی
 
سالهاست که با اسم استاد صغیری آشنایم؛ و حضورش به واسطه هنرش که روزگاری در کشور و جهان هنگامه ایی به پا کرد،سایه سار تئاتر ایران و بوشهر بوده است.اما همه اینها با فاصله و به نقل و نوشتار دیگران بوده است.به عنوان یک نویسنده و کارگردان تئاتر برای اولین بار در سال ۱۳۹۱ فرصتی دست داد تا از نزدیک با او روبرو شوم.زمانی که به همراه یار تئاتریم محسن خان حلوایی مشغول آماده سازی نمایش ایرانی"مجلس سور و سوگ"بودیم.کمی با دلهره ،چون استاد را به واسطه کارهای بومی و آئینی میشناختیم و شاید  در ذهنمان این اشتباه حک شده بود که اصولا با اینگونه تئاتر ارتباطی نگیرد .آمد و مثل قرارهای بعدی که برای نمایشهای سالهای بعدمان هم آمد اورا از نزدیک گرم و صمیمی یافتم و با وجود کهولت سن وقتی در پایان اجرا لب به سخن گشود اورا تیزبین و نکته سنج و کاملا اگاه و مسلط در زمینه نمایش های ایرانی دیدم .همه مان چه آنروز و چه بعدها بخاطر نکته هایش و توجه اش به اصولی که بارها از چشم اهل فن تئاتر مورد غفلت قرار گرفته شگفت زده شدیم و می شویم.حضورش برایم در این سالها درس کارگردانی گران قدری بوده  که امیدوارم تا سالها ادامه داشته باشد؛و سایه اش بر سر اهالی تئاتر مستدام باد.
 
 
 
«بسم الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم»
 
«بهار جان و بهار جهان»
 
«چشم دل باز کن که جان بینی/آنچه نادیدنی است آن بینی/گر به اقلیم عشق روی آری/همه آفاق گل ستان بینی»
           «هاتف اصفهانی»
 
••مقدمه:
+«العبد یدبر و الله یقدر...»
«انسان ها تدبیر می کنند تا اینکه خداوند تقدیر نماید...»
 
+ «ان الله لایغیرما بقوم حتی یغیرو ما بانفسهم...
همانا خداوند؛حال و سرنوشت هیچ قوم و ملتی را تغییر نمی دهد تا آنکه آنان حال خود را تغییر دهند...»
        «سوره رعد--آیه ی 11»
 
+در آغاز سال و بهار نو؛ما دعای تحویل سال را خوانش می نماییم؛
خیلی از مواقع سال ما تحویل می شود اما حال ما خیر...!
بنابراین در کنار تحویل سال؛
«تحویل حال» را هم باید داشته باشیم...!
 
+تحویل حال یعنی:
حرکت ازسوء حال به «حسن حال» و همچنین حرکت از حسن حال به
«احسن الحال»...
 
+سؤال اساسی و حیاتی که در سفر زندگانی باید از خودمان پرسش نماییم :
 
-- حال انسان؛ چه هنگامه ای تغییر می یابدتا اینکه انسان به «حسن حال و احسن الحال» دست یابد؟
 
1_ حال انسان هنگامی تحول می یابد که:
-- انسان «مقلب» باشد...
-- انسان «مدبر» باشد...
-- انسان «محول» باشد...
 
«یا مقلب القلوب و الابصار...
یا مدبر اللیل و النهار...
یا محول الحول والاحوال...
حول حالنا الی احسن الحال...»
 
بنابراین قبل از اینکه بهار جهان را به نظاره بنشینم و جشن بگیریم باید ابتدا «بهار جان» را به نظاره بنشینم و دریابیم...!
 
زیرا؛بهار در ما و با ما آغاز می شود...
از همین نظرگاه است که عارف بزرگ مولانا مانا می سراید:
«ای نسخه ی نامه ی الهی که تویی/وی آینه ی جمال شاهی که تویی/بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست/
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی»
 
بهار؛ زمانی اتفاق می افتد که قلب ما؛ اندیشه ما؛ ادراک ما؛احساس ما؛ چشم ما؛ زبان ما؛ کردار ماو...
دچار تحول شود تا اینکه هم زیبا ببینیم و هم زیبا بین شویم و به یک معنا؛ اهل تماشا...!
به تعبیر فاخر افصح المتکلمین سعدی:
«روز بهار است خیز تا به تماشا رویم/ تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار»
------------------------------
یا به تعبیر فخیم لسان الغیب حافظ:
«دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید/ وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین من است»
 
 
2_ همه این مهم؛ در هنگامه ای رخ
می نمایاند که انسان «مربی و معلم» خویشتن باشد  ...
 
چرا که شهریار خرد و ادب حضرت علی علیه السلام در تعببری جاودانه فرمود:
«آن کس که معلم و مربی خویشتن است به احترام سزاوار تر است از کسی که  معلم و مربی مردم است».
 
بنابراین:
«علیکم انفسکم... خویشتن را بپایید؛
مراقب خود باشید! » «مائده--105».
«بازگشت به خویشتن»
 
3_حال خوب حاصل دانش؛ بینش و کنش خوب است...!
شهریار خرد و ادب حضرت علی علیه السلام؛علم را قدرت و سلطان می داند؛از همین نظرگاه مانا می فرماید:
«علم؛قدرت است...
علم؛سلطنت است...
هر کس آن را بیابد با آن یورش برد
و هر کس آن را از دست دهد بر او یورش برند...!»
 
در سیستم های پیشرفته و توسعه یافته ی آموزش و پرورش جهانی نیز بر روی:
 
+تولید دانش ومحتوا
+تسهیم دانش
+تثبیت و ذخیره ی دانش
+توسعه ی دانش
و...
بسیار اهتمام و التزام دارند و این جریان سازی شناختی را با «کتاب»
آغاز نموده اند از باب مثال:
 
•ایسلند:
+در کشور ایسلند؛ یکی از دلایل شادمانی مردم را فرهنگ مطالعه و کتاب خوانی می دانند...
+در این کشور حدود 10 درصد از مردم در طول عمر خود دستکم یکبار کتاب نوشته اند...
 
کتاب نوشتن به مردم ایسلند حس خوبی می دهد و خودشان هم اذعان دارند که این کار آن ها را شاد می کند؛به همین علت به چاپ و نشر کتاب اهمیت زیادی می دهند...
برای 10سال پیاپی؛ایسلند آرام ترین و امن ترین کشور جهان محسوب می شود؛چرا که در کنار همه ی مؤلفه های موفقیت و توسعه؛
 نظام دانشی و شناختی شان
را ارتقاء داده اند...!
 
•فنلاند:
 
+مردم فنلاند بسیار اهل کتاب و مطالعه هستند...
+مردم این کشور حتی در پمپ بنزین هم کتاب خانه های خصوصی دارند...
+آن ها شادی و خوشبختی را در صفحه های گوشی موبایل جستجو نمی کنند بلکه شادی را علاوه بر کتاب های نویسندگان؛ در کتاب طبیعت و در دل طبیعت جستجو می نمایند...!
چرا که خوانش اسرار و رموز طبیعت و همچنین خواندن سطر سطر و فصل فصل کتاب هستی به انسان؛ احساس معنا می دهد و از گم شدگی،تنهایی و احساس رها شدگی می رهاند...
 از همین منظر است که فریدون مشیری در تعبیری جاودانه در باب کتاب هستی؛ می سراید:
«ای باغ پر طراوت اندیشه های ناب/پنهان ز برگ برگ تو اعجاز آفتاب/جان من و تو یک نفس از هم جدا مباد/ای خوب جاودانه،ای دوست،ای کتاب »
 
• نروژ:
+در سال 2014 جزو ثروتمند ترین کشور های جهان شناخته شد...
در سال 2012 از جمله کشور هایی بوده است که راضی ترین شهروندان دنیا را داشته است...
 
+نروژی ها بسیار اهل مطالعه هستند؛اگر کتابی در نروژ تألیف شود، دولت هزار نسخه از آن را می خرد و
 
به کتابخانه ها هدیه می دهد...
خیلی ها بر این باورند که مردم نروژ؛شادترین و راضی ترین مردمان جهان هستند...
 
•ژاپن:
+مردم ژاپن دارای سرانه ی مطالعه ی بالایی در سطح جهانی هستند...
تا پانزده سال پیش،
 سرانه ی مطالعه ی چندان بالایی نداشتند اما با دو راهبرد و استراتژی، سرانه ی مطالعه را ارتقاء دادند:
--در مدارس شان
«ساعت مطالعه» تعریف نمودند و هر شاگرد ژاپنی در طول کلاس روزانه باید یک ساعت مطالعه ی کتب غیر درسی داشته باشد...!
 
--همچنین قبل از وارد شدن به مدرسه و سیستم آموزشی؛دو ساعت
مطالعه ی صبح گاهی خواهند داشت...!
 
+از باب مثال برای خرید اثر جدید هاروکی موراکامی نویسنده ی ژاپنی که در تیراژ یک میلیون نسخه چاپ شده بود، مردم ژاپن در صف های طولانی در شب هنگام؛ به انتظار خرید کتاب ایستاده بودند...!
 
•• نکته ی قابل تأمل و تعمق:
 
در فرهنگ و آیین ایرانی؛ مردم در لحظه ی سال تحویل و آغاز سال نو؛ در کنار سفره ی هفت سین می نشینند؛این در حالی است که علاوه بر سین های هفت گانه؛هماره سفره ی هفت سین ایرانی مزین و منور به زینت «کتاب» می باشد...!
این کتاب؛یا منشور زندگانی «قرآن حکیم» است و یا اینکه دیوان حافظ؛ مثنوی معنوی مولانا؛دیوان حکیم فردوسی و...
حال آنکه وجود کتاب در سرآغاز بهار نو؛ دارای پیام و پیام های بسیار والایی می باشد...!
+یکی از پیام های حیات بخش و اثربخش، آن است که انقلاب در قلب ها و چشم ها در پرتو خوانش
کتاب صورت می پذیرد...!
«یا مقلب القلوب و الابصار...»
حضرت علی علیه السلام در تعبیری فخیم بیان می نماید:
«القلب مصحف البصر...»
«قلب آدمی؛دفتر دیده است»
و این نشانگر آن است که ارتباط معنایی بسیار بالایی بین چشم و قلب می باشد...
از همین نظرگاه است که بابا طاهر مانا می سراید:
«ز دست دیده و دل هر دو فریاد/ که هر چه دیده بیند دل کند یاد/بسازم خنجری نیشش ز فولاد/زنم بر دیده تا دل گردد آزاد »
 
+مطلب مهم دیگر این که؛ فرهنگ کتاب خوانی به ارتقاء سطح نگرشی و بینشی انسان؛ مدد می رساند...!
 
چرا که انسان به صورت کلی دارای دو ساحت می باشد؛یکی ساحت درون و دیگری ساحت بیرون...
یکی ساحت نظر و دیگری ساحت عمل...
بنابراین اگر می خواهیم عمل ما بزرگ باشد قبل از آن باید داری نظر بزرگ باشیم یا به تعبیر دیگر بلند نظر و با بردنگاه رفیع و منیع باشیم...
زیرا که پشت هر عملی؛
نظری می باشد...!
از همین منظر است که سقراط حکیم زیبا می فرماید:
«بینش درست به عملکرد درست می انجامد...!»
یا اینکه:
«نظر درست به عمل درست می انجامد...!»
 
سعدی سخن نیز در همین باب جاودانه می سراید:
«ما گدایان خیل سلطانیم/
شهر بند هوای جانانیم/
هر گلی نو که در جهان آید/
ما به عشقش هزار دستانیم/
تو به سیمای شخص می نگری/
ما در آثار صنع حیرانیم/
تنگ چشمان نظر به میوه کنند/
ما تماشاگران بستانیم »
 
«یا مدبر اللیل و النهار...»
 
روزان و شبان خود را چگونه تدبیر می نماییم!؟...
 
+دیگر آن که؛ تحول آدمی و تحویل حال انسان؛ ارتباط معنایی و تنگاتنگی با سرانه ی مطالعه و سطح کتاب خوانی افراد اجتماع دارد...!
«یا محول الحول والاحوال...»
چرا که دانش باعث ارتقاء :
 «نظام داده ها؛ نظام پردازش ها و نظام ثمره ها» در آدمی می شود و در یک کلام:
 ذخیره ی دانشی به قدرت توانشی انسان؛ کمک شایانی می نماید...
به تعبیر حکیم ابوالقاسم فردوسی:
«فرستاده گفت آنکه دانا بود/
همانا بزرگ و توانا بود»
 
رسول مکرم اسلام در تعبیری فاخر و فخیم می فرماید:
« ساعتی که دانشور بر بستر خویش تکیه زده است و در دانش خویس می اندیشد از هفتاد سال عبادت نیایشگر برتر است...»
 
دکتر محمد کارگر
 
 
 
ارسال دیدگاه