از بوشهر تا ابومسلم مشهد

از بوشهر تا ابومسلم مشهد

قسمت چهارم

خاطرات ورزشي محمود ابراهيم زاده فوتباليست خاطره ساز بوشهري

محمود ابراهيم زاده

 

هواي شيراز به سردي مي زد. نسيم خنکي که در خيابان هاي خلوتش مي پيچيد هواي غربت را از سر بيرون مي برد. نه شرجي هاي دم گرفته ي بوشهر داشت شيراز و نه رطوبت نفس گير آن حوالي . بوي گل محمدى بود که مي ريخت در هوا و مي آميخت با عطر بهار نارنج. به عالمي ديگر برده بود مرا شيراز. از راننده اتوبوس كه حالا پياده شده بود و ايستاده بود  بود جلوي اتوبوس و با راننده ديگري خوش و بش مى كرد پرسيدم: آقاى راننده! اتوبوسهاى اصفهان و تهرون دفترشون كجاست؟ راننده پکي به سيگارش زد و با گوشه چشم نگاهي انداخت و چرخ مايكل جكسونى روي پاشنه بلند كفش نوك تيز چك سلواكي اش زد و با همان دستى كه سيگار لاى انگشتانش بود اشاره كرد و گفت: يه صد متر برو اون جلوتر. همونجا كه يارو داره رو گارى لبو مى فروشه،  يه كم بالاتر بپيچ دست چپ برو تو گاراژ، همه اتوبوساى شب رو اونجا هستند. با خوشحالى  تشکر کردم و راه افتادم رفتم. از لبو فروش رد مي شدم كه فروشنده صدا زد: آقا پسر بيا لبو گرم و شيرين، بزن چارج بيشى، مرهم سينهس، بياجلو تر، چنتا قاچ كنم؟ سرم انداختم زير و رد شدم. عجله داشتم. مىخواستم زودتر اتوبوس تهران را پيدا كنم. به گاراژ رسيدم. دور اتوبوس محشري بود. چند اتوبوس نو و اكبند، دور تا دورشان با چراغهاى رنگارنگ آذين شده بود، رو بروي اتوبوسها ايستادم و از اين همه چراغاني زيبا  لذت مى بردم. يكى دوتاي آنها  پر بود  از مسافر. همه آماده رفتن. صداى ضبط و صوتشان هم بلند بود. گيتا هم داشت مى خواند: اگر عشق همينه، اگر زندگى اينه، نمى خوام ...

درست حال و هواى جشنهاي چهارم آبان در بوشهر داشت، اصلا درهواى ديگري رفته بودم، ادم كلاسش عوض مي شد، از اينجا ديگر بايد تهرانى حرف ميزدم چون كسى لهجه غليظ بوشهرى من خوب متوجه نميشد.

شركت تىبىتى، ميهنتور و ايران پيما و گيتى نورد. همه اتوبوسها نو و قشنگ بودند و خيلى فرق داشت با اتوبوسهاى بوشهر كه همه كهنه و دست دوم بودند. و تازه كولرشان هم هيچ وقت درست كار نمىكرد ورانندهها معمولا هميشه آنها را خاموش مى كردند كه بنزين زيادى مصرف نكنند.

خلاصه از دفتردار پرسيدم بليط تا اصفهان چنده؟ گفت 25تومن.

دفتر دار از من مقصدم را پرسيد.گفتم: تهرون، ناگهان با عجله گفت 45 بده همين الان با اون شب رو سوارت كنم مستقيم برى تهرون.

و بعد  از جايش بلند شد رفت دم در دفتر و دوتا انگشتانش را كرد توي  دهانش. زبانش را دولا كرد و دوتا سوت بلبلى زد و راننده اتوبوسى كه داشت از در گاراژ ميرفت بيرون صدا  كرد: آهاى آغا كرامت وايسو، يه تهرون دارم  و رو كرد به طرف من و 45 تومن گرفت 15 تومان را خودش برداشت و با عجله  گفت: 30 تاش بده به راننده، بدو سوار شو.

شاگرد اتوبوس سوْال كرد فقط همين يه ساك دارى؟ بيارش با خودت بالا، بذار زير صندلى. سوار بر اتوبوس شدم. عجب حالى داشت. اتوبوس شيك و شب رو بود  و من هم مسافر ش شدم، دوتا صندلى بغل هم خالى بود. شاگرد گفت: برو اونجا بشين، فورا رفتم در صندلى كنار پنجره نشستم، خوشحال بودم.كمى دلهره هم داشتم.چون كه برايم غير منتظره بود مستقيم از شيراز به تهران بروم، شش ساعت و نيم طول كشيد رسيديم اصفهان. اتوبوس توقفى خيلى كوتاه داشت و راننده صدا زد ده دقيقه نماز و دستشويى. خيلى سريع همه پياده شدند و بعد از ده بيست دقيقه برگشتند به اتوبوس و اتوبوس به حركتش ادامه داد، نزديكهاى يك بعداز ظهر فرداى آن شب بود که رسيديم تهران. اتوبوس درميدان توپخانه كه ايستگاه ايران پيما بود توقف کرد. همه مسافران پياده شدند، اولين بار بود كه آمده بودم تهران، عجب شلوغ بود اين شهر. هر عابري که در خيابان راه مى رفت مىخواست از نفر ديگر سبقت بگيرد. همه تند و تند در حركت بودند. من هاج و واج مانده بودم، آن طرفتر وسط ميدان ساختمان بزرگ پست و تلگراف و تلفن بود و همه اتوبوسهاى دو طبقه واحد تهران با آن رنگهاى كهنه سبز و سرخ و دود زده مرتب در حال حركت و مسافر كشى بودند. اتوبوس هاي دوطبقه برايم خيلي جالب به نظر ميرسيدند. داشتم تمركز مى كردم كه از كجا بايد شروع كنم، بايد مسافرخانه  ارزاني پيدا مى كردم و بعدش هم بايد مى گشتم و دوستم مسيح را پيدا مى كردم. همينطور كه محو در شلوغي ميدان بودم، در داخل كوچه روبرو تابلو سفيد رنگ كوچك و بد قواره اي ديدم  كه با قلم مو مشكى رنگ  و با خط بدي  نوشته بود مسافرخانه. بدون هيچ توقفي به سمت مسافرخانه سرازير شدم .

ادامه دارد .

ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز