یادداشتهای شاهرخ مسکوب از روزهای انقلاب

یادداشتهای شاهرخ مسکوب از روزهای انقلاب

شاهرخ مسکوب، پژوهشگر و جستارنویس شاخص ایرانی بود. به‌همین مناسبت بخشی از یادداشتهای روزانه مسکوب در واپسین روزهای حکومت محمدرضا پهلوی را برای تان بازنشر کردیم. مسکوب مدتی بعد از وقوع انقلاب از ایران مهاجرت کرد و روزهای تلخی را در اروپا سپری کرد.

دیروز اول محرم بود. پریشب حدود ساعت ۹/۳۰، نیم‌ساعتی بعد از منع عبور و مرور، سروصدا و همهمه‌ای شنیدیم. با گیتا رفتیم بالای پشت بام چون صدا از آنجاها می‌‌آمد… بالا که رفتیم همسایه‌ها را دیدیم که شعار می‌دادند. از دور، از سیصد، چهارصد متری هم صدای تیر تفنگ و مسلسل می‌آمد.
شعارها از جمله اینها بود:
الله‌اکبر، لا اله الا الله. ایران کربلا شده+ هر روز عاشورا شده.
نصر من الله و فتح قریب+ مرگ بر این سلطنت پرفریب.
مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مرد مسلمان را+ شاه به آتش کشید.
تلفن پشت سر هم زنگ می‌زد: اول «ا-ب» بعدش «د- ش»، «م- ی» و یکی دو نفر دیگر خبرهایی را که از جاهای مختلف شهر داشتند گفتند. از تهران‌پارس تا نارمک، دروازه‌شمیران- شاپور، امیریه و سراسر جنوب شاهرضا، امیرآباد و گیشا و عباس‌آباد و بیست و پنج شهریور، شعار خلق‌الله است و راه افتادن مردم در خیابان و شکستن منع عبور و مرور. خیلی کشتند. دولت می‌گوید هفت نفر. امروز هم رادیو می‌گفت جنگ روانی می‌کنند، صدای تیر و تفنگ و جمعیت و فریاد را از ضبط‌صوت‌های روی پشت‌بام‌ها به گوش دیگران می‌رسانند. اما آنهایی که ما دیدیم ضبط‌صوت نبودند همان همسایه‌های همیشگی خودمان بودند. در همه شهر همین ماجرا بود. از ساعت ۹ به بعد فریاد و شعار و اعتراض روی بام‌ها.
به قول گیتا مردم از ناچاری روی بام‌ها جمع شده‌اند و داد می‌زنند که بابا نمی‌خواهیمت. دست از سر کچل‌مان‌ بردارد و طرف گوشش بدهکار نیست. انگار نه انگار. گیتا ورد گرفته بود، دائم می‌گفت خیلی عجیبه، خیلی عجیبه! بعد از چند دقیقه مثل آدم‌های رعشه‌ای می‌لرزید، نمی‌توانست بر خودش مسلط باشد. نزدیک‌های ساعت یک بود که صداها رفته‌رفته کم شد. خواب غلبه می‌کرد. تا جایی که دیگر کمتر صدایی به گوش می‌رسید.
۵۷/۹/۱۷
دیشب تقریباً همزمان با قطع رفت‌وآمد شعارهای شبانه شروع شد، از بالای بام‌ها. باران می‌بارید، برق هم نبود. مردم توی تاریکی فریاد می‌زدند. حدود ساعت ۱ یک بلندگو گفت کسی کنار پنجره نباشد. اگر کسی کنار پنجره باشد شلیک می‌کنیم. اندکی قبل از آن صدای اتومبیل در آن وقت شب توجه مرا جلب کرده بود. بالای پشت‌بام نبودم. داشتم چمدان می‌بستم که به صدای بلندگو رفتم پشت پنجره، آشپزخانه. یک ماشین پلیس بود با آن چراغ قرمز گردان روی طاق و یک کامیون سرباز. بدون برزنت و پوشش. همسایه‌ها با پررویی شعار می‌‌دادند، محل نمی‌گذاشتند. بلندگو گفت اهالی محترم آخر الله‌اکبر گفتن چه فایده دارد. الله‌اکبر وقتی با نماز باشد درست است. از الله‌اکبر بالای پشت بام هیچ کاری برنمی‌آید. جماعت داد می‌زدند الله‌اکبر. نظامی‌ها خوب می‌دانستند این الله‌اکبر یعنی چه. شاید هم نمی‌دانستند. از کجا الکی می‌گویم خیلی خوب می‌دانستند. خلاصه چون مردم ساکت نشدند. چند تا تیر هوایی در کردند، بعد از چند ثانیه باز ده دوازده تای دیگر، درست پشت اطاق خواب توی کوچه. غزاله تازه داشت می‌خوابید. گیتا وحشت‌زده دوید و طفلک را بیرون آورد. درست مثل دیوانه‌ها بود، از وحشت. نگاهش نشان می‌داد که جز ترس، چیزی در وجودش نیست. در یک آن ترس هوش و حواس را غرق کرد. غزاله را بردیم در کتابخانه. زیاد نترسیده بود ولی عصبی شده بود. طرف کوچه را نشان می‌داد، به عادت خودش و با آن انگشت‌های کوچک و پشت سر هم می‌گفت دق دق. این را وقتی می‌گوید که چیزی را بیندازد و بشکند.
مردم ساکت شده بودند. بلندگو داد می‌زد و تهدید می‌کرد. وقتی گذشت. سکوت ادامه یافت. رفتم بالای پشت‌بام، همه جا تاریک بود و خاموشی. مثل اینکه تاریکی تمام شهر را در خودش فرو برده بود. حتی صدای تیر هم نمی‌آمد. باران بند آمده بود. چندتا ستاره سرد در آسمان دیده می‌شد. در دوردست چراغ دکل تله تلویزیون چشمک‌های سرخ می‌زد. پشت خمیده تپه‌های داودیه و عباس‌آباد در تاریکی تشخیص داده می‌شد. روبه‌رو سه‌چهار تا صنوبر لخت و دست خالی توی حیاط همسایه ایستاده بودند. سکوت شاهانه‌ای روی همه چیز افتاده بود. چند دقیقه‌ای ایستادم، موقع پایین آمدن صدای خفیف خنده ‌زنی می‌رسید. لابد یکی از همسایه‌های آتشی بود. از آن سمج‌ها و دل‌زنده‌ها که هنوز روی بام خانه‌اش مانده بود.| ادامه دارد

ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز