یادگاری‌هایی که یک روز در خرمشهر گم می‌شوند

یادگاری‌هایی که یک روز در خرمشهر گم می‌شوند

افسانه باورصاد

یک گالری کوچک از عکسهای دهه 60 است، یک آلبوم دیواری، که به در و دیوارش عکس چسباندهاند. توی جاکتابی هم یک قاب چوبی خالی به کتابها تکیه دادهاند. اتاق، پر از یادگاری است، از خرمشهری که بود و خرمشهریهایی که رفتند.

جاسم عساکره، 47 ساله، بیکار

دم در خانهاش ایستاده و آواز میخواند. صدایش در ظهر میپیچد. خانه یکی از همان تصرفیهای کوی آریا است. پیرتر از سن و سالش میزند. میگوید که انقلاب را یادش میآید، آتشسوزی سینما رکس را یادش می آید. اول جنگ را یادش میآید. میگوید هنوز سیبیل در نیاورده بوده که به جبهه رفته.

جنگزده که شدند، رفتند اصفهان و اولین اعزامش از اصفهان بوده ولی خرمشهری است. وقتی جنگ میشود سه ماه در شادگان زیر چادر سر کردهاند، یک خانواده 63 نفری. بعد از آن رفتهاند به شهرضای اصفهان. شهرضا آن زمان اردوگاه نداشته و خانواده تعصبی عساکره مجبور بودند همه جا با هم باشند.

از آن زمان که یاد میکند میگوید «یادش نه خیر». میگوید یک پیکان 56 سبز چمنی داشتیم. آن موقع اگزوزش را عوض کردیم، شد 33 هزار تومان، پیکان 56 سبز چمنی...

میگوید که شما جنگ را دیدهاید؟ شما فقط دیدهاید که بمبها کجا افتاده، ولی ما جور دیگری جنگ را دیدیم. ما سرد و گرم و ملایم و جزر و مد را دیدیم. بعد از 28 سال زندگی، زنم چهار سال پیش گذاشت و رفت. ما از 16 سالگی با هم زندگی کردیم ولی او به جایی رسید که درخواست طلاق داد. چرا؟ چون گفت: «این همه سال اشتباه کردی. خطا کردی. همه زمین گرفتند. کارهای شدند. تو هنوز میگویی از مردان بیادعایی؟»

من 10، 12 سال بدون بیمه کار کردم. سال 83 در شهرداری استخدام شدم. روی ماشین زباله شهرداری کار میکردم. مرا بیمه نمیکردند، بدون تسویه حساب آمدم بیرون، دو حقوق و سه اضافهکار هم طلب دارم. حالا با همه قهرم. برای مسئولان نامه مینویسم ولی نمیفرستم. آنها اگر بخوانند گریهشان میگیرد.

تمام زندگیام از بیرون جالبناک است. ولی داخلش وحشتناک. زن و بچهای که یک عمر سکاندارشان بودهای میگذارند میروند. حالا نه لنجی، نه کشتی، نه سکانی، نه دولابی.

من در هفده سالگی پدر شدم. ندا برج 4 سال 65 به دنیا آمد. آن موقع به اجبار زنم دادند. دخترعمو و پسرعمو بودیم. نمیخواستند بگذارند من به جبهه بروم، این بود که برایم زن گرفتند. ولی دو ماه بعدش گذاشتم رفتم جبهه. آن موقع زنم باردار بود، نمیدانستم. وقتی دخترم به دنیا آمد، پدرم در گوشش اذان گفت و گفت که اسم تو را ندا میگذارم، پدرت را ندا کن که بیاید. من برگشتم ولی باز هم رفتم جبهه.

تازه جنگ که تمام شد، 5 ماه بعد از جنگ سربازی هم رفتم. اولین دورهای بود که نیروی دریایی جمهوری اسلامی سرباز میگرفت. در طول 8 سال جنگ، نیروی دریایی هیچ سربازی نگرفته بود. آن موقع ما رفتیم منطقه دوم دریایی که بوشهر است. میدانید چرا جگرم از همه چیز میسوزد؟ چون با پارتی سر کار نرفتم. من برج 11 سال 68 به خرمشهر برگشتم. میگفتند بازسازی را چیزی مثل جنگ بدانید. ما از فاو زنده برگشتیم، آنجا که دوازده نفر را جلوی چشم ما با گیوتین زدند. خدا خوب جواب مرا داد. گفت که شهیدت نمیکنم. ولی کاری به سرت در میآورم که از شهادت کمتر نباشد. اگر شهید میشدم، برای ندا و مادرش بد میشد. نمیخواستم بمیرم به خاطر اینها.  وقتی رفته بودم برای اعزام اسم بنویسم، مسئول ثبتنام به من گفت: چی بلدی؟ اسمت را کدام قسمت بنویسم؟ گفتم هر چه میخواهی بنویس. بنویس رزمی، ما خرمشهریها از وقتی به دنیا میآییم، رزمی میآییم.  مرا فرستادند گزپیچی. آنجا واحد تعاون بود که اصفهانیها به آن میگفتند گزپیچی. ما شهدا را کفن میکردیم و به ستاد معراج شهدا تحویل میدادیم. 45 روز گزپیچی بودم، دیوانه شدم، کارم را عوض کردند. راستی راستی رزمی شدم، آن موقع 16 سالم بود.  توی جبهه به من میگفتند عرب فضوله. حاج علی نوروزی، حاجی ما بود در جبهه. چند سال پیش او را همین خرمشهر دیدم. کنار پل بودم. او با خانوادهاش آمده بود خرمشهر. دیدم یکی از آن دور صدا میزند عرب فضوله، عرب فضوله! مرا شناخته بود، از بس زیر دستش فضولی میکردم خوشحال شدیم همدیگر را دیدیم.

من حاج همت را دیدهام، از نزدیک او را دیدهام. از افتخارات زندگیام است. برای خودم خیلی ارزش دارد. شاید آنها که دور و برم هستند، برایشان مهم نباشد ولی وقتی فشارهای زندگی به سراغم می آید و میبینم دور و بریها برایم تره هم خورد نمیکنند، به همین چیزها فکر میکنم وگرنه ما که جزم همان مردان بیادعا هستیم.  عرب فضوله جبهه فاو، با جثه ریزهاش، حالا رو به پیری میرود. از آن روزها، کیفی دارد پر از عکس، یک عالمه یادگاری از جبهه. از هر جیب کیف یک دسته عکس بیرون میکشد. پشت هر عکس تاریخی که عکس را برداشتهاند، نوشته شده. خیابان اصلی فاو، مسجد فاو، بازار ماهیفروشان فاو ... و عکسهای عروسیها و مهمانیهای خانوادگیشان در خرمشهر قبل از جنگ و بعدش در سالهای جنگزدگی. اگر این عکسها یک روز گم شوند از آن روزها چه میماند؟  همین حالا زن و بچههایش از بیادعایی او کلافه شدهاند، گذاشتهاند و رفتهاند در خانه دیگری زندگی میکنند و او در این خانه تصرفی یک اتاق دارد با کتابهایش و عکسهایش. دستهایش سیاه و روغنی است. سرش را با کار تعمیرات گرم میکند. محمد پسر کوچکش به او سر میزند. محمد را خیلی دوست دارد. ندا را و مصطفی را. یکریز از آنها حرف میزند. میگوید پسر اولم که به دنیا آمد، میخواستم اسمش را بگذارم محمدمصطفی، ولی اداره ثبتاحوال اجازه نداد. گفتند که اسم دوتایی نمیگذاریم. من به آنها گفتم که اسم همرزمم همین بود، محمدمصطفی ملکیان؛ همرزمم بود. در فاو شهید شد.

محمد عساکره، 21 ساله، بیکار

محمد آرام است. دیپلم ندارد. سربازی رفته است. بیکار است. این خانه جایی است برای آرام گرفتن کنار پدر، این خانه تصرفی غمگین. محمد در اتاق پدر دستگاههای ساده برقی سر هم میکند، سرگرمیاش است. و به عکسهای قدیمی میگوید یادگاریهای بابام از جنگ.

ارسال دیدگاه