من گم شده‌ام

من گم شده‌ام

حسن مختارزاده
ببخشيد من گم شده ام، شما من را نديديد؟ امروز صبح خودم را گم کرده‌ام، دقيقا چه ساعتي نمي دانم، از آقاي همسايه که معلوم بود از يک دعواي خانگي خلاص شده است نيز سوال کردم او هم درحاليکه سعي مي کرد خود را آرام نشان دهد، اظهار بي اطلاعي نمود‌،درحال دورشدن از خانه همسايه بودم که صدايم کرد، عکس خودش را به من داد وگفت‌: اگر قصد اطلاع به پليس داري اين عکس من راهم خواهشا تحويل دهيد‌، آخه من هم گم شده ام، عيال هم گم شده است‌،دعوايمان به خاطر گم شدنمان بود، ناچارا قبول کردم، دلم کمي شور مي زد، سابقه نداشت گم‌شدن من اين قدر طول بکشد،گاها ممکن بود خودم را دوسه ساعتي گم کنم‌، اما اين دفعه...
به سوپر مارکتي محله مراجعه کردم‌، از گروني اجناس مي گفت و از گله مندي مردم، از کم شدن مشتريان و از دست خالي بودن خيلي از اونا‌ ، وقتي سوالم را پرسيدم لبخند غمناکي روي لبانش نقش بست، شيشه هاي شير را که تاريخ گذشته بود گوشه اي گذارد و گفت‌: والله از شما چه پنهان که اين روزها خيلي از اهالي محل هم گم شدند و دارند دنبال خودشون مي گردند، نگاه به اون عکس هاي روي شيشه بيرون مغازه بکن‌، آره جانم، آره عزيز دلم، خود من هم يکي از اونام، منم چند روزي مي شه که خونه نيومدم و دارم دنبال خودم مي گردم، مي دونم خيلي سخته ولي چاره چيه، خداکنه که زود... بيرون از سوپري محل‌، عکس گمشدگان را روي شيشه مغازه مي بينم، دلم مي‌گيرد، يعني کجا مي توانند رفته باشند، راننده تاکسي هم لا به لاي صحبتهايش معلوم مي‌شود که خود را گم کرده و درطول روز دنبال خود مي گردد، ميگويد بيشتر مسافرهايش در طول روز که سوار مي شوند همين مشکل را دارند. رييس پليس چند پرونده و عکس را رو به رويم مي گذارد و مي گويد‌: دنبال شما هم خواهيم بود و براي پيدا شدنتان تلاش خواهيم کرد ولي مي بايست در نوبت باشيد، اين همه اهالي شهر درنوبتند‌. عکس هاي اهالي گمشده شهر روي ميز رييس پليس خودنمايي مي کند‌، چشمم به عکس رييس پليس مي افتد‌، حرفي نمي زنم بيرون مي آيم. صداي رييس پليس گوشم را مي خراشد‌: اگر لطفا من را هم پيدا کرديد به من خبر دهيد، کارهاي زيادي روي دستم مانده است. خسته مي شوم‌، حاشيه ساحل ماسه اي لم مي دهم، مردم شهر خسته اند حاشيه ساحل بعد از سوالي کوتاه از همديگر لم داده و خيره دريا مي شوند: ببخشيد من خودمو گم کردم، من را اين طرفها نديديد؟ شرجي خودش را روي شهر رها مي کند، بوي زهم دريا دلم را به هم مي ريزد. قايقي خود را به ساحل نزديک مي کند، همه به طرفش مي روند‌: ببخشيد آقا ما را در دريا نديديد؟ آخر خودمون را گم کرديم ودنبال خودمون مي گرديم. جاشوان دونفر بودند، با لباسي خيس از عرق،صورتکي سياه و خسته، انبوه ريش سياه وسفيد، چشماني کم سو‌، لبهايي ترک خورده‌: نه،نبوديد،دريا هم نبود، هيچکس نبود، ما هم نبوديم، ماهيها هم نبودند، حتي پريون دريا، اونا هم سر به دنبال خودشون طرفهاي خشکي مي گردند‌. و بي کلامي ديگر قايق را به امان خدا رها کرده و با دستهايي پر از هيچ راهي بندر شدند.به فرمانداري که مراجعه کردم همين را مي گفتند‌، شهروندان زيادي آنجا جمع شده و دنبال خود مي گشتند. شوراي شهر نيز به همچنين. همه خودرا گم کرده و به ديگري نشان خود داده و از ديگري نشان گرفته بودند. روزنامه ها از قيد ديگر اخبار گذشته و تنها اخبار گم شدگان شهر را رصد مي کردند، با عکسهاي سياه و سفيد، برنامه هاي تلويزيون نيز قطع شده و تنها به نشان عکسها گم شدگان محل و مصاحبه با گم شدگان اکتفا کرده بود. هنرپيشه ها‌، ورزشکارها سياستمدارا، مجلسيها، وزير وزرا، سخنرانهاي معروف وووو... خود را گم کرده و در پيج هاي اينستگرامشان اطلاعيه گم شدنشان را درج کرده بودند و از هوادارانشان خواسته بودند به جاي لايک کردنشان اگر در جايي رويتشان مي کنند آدرس بدهند، حتي قيد کرده بودند به يابندگان هديه اي نيز خواهند داد. خسته ام‌، گوشه اي از خيابان تازه گود برداري شده مي نشينم، کارگران خسته نيز نشسته اند از کلمن ابشان آبي مي نوشم، کارگر پيري مي گويد حتما دنبال خودت مي گردي‌؟ باسر جوابي داده و خيره روبرو ميشوم. صدايش را مي شنوم که مي گويد: همه ما خيلي وقت است که گم شده ايم‌، باورمان نمي شود. باورش سخته‌، مگه نه؟! حالا حالاها هم زمان مي خواهد که خودمان را پيدا کنيم. کاري هم از دست اين اطلاعيه‌ها برنمياد. دورشديم…. دور… خيلي دور… آدميزاد اول خودشو فراموش مي کنه بعد گم مي کنه… گم… و اين نشون، نشون خوبي نيست. شرجي هوا روي سينه ام سنگيني مي کند. روي شهر روي آدم ها و آدمک ها‌، يک‌بار ديگر دلم براي خودم تنگ مي شود.

ارسال دیدگاه