از بوشهر تا ابومسلم مشهد

از بوشهر تا ابومسلم مشهد

 
عكس من و مسیح اما ، او را به فکر کردن واداشت . کمی تامل کرد و گفت :  با اين حال يه فرم قرارداد ميارم امضا كن ، من هم در مورد تو تحقيق مى كنم .
و رفت ازتوى كشو ى ميزش فرم قراردادی آورد و جلوی من گذاشت و گفت : اينو پرش كن . اگه سوْال داشتى از اقا نايب بپرس و بعد رفت به طرف ميز کارش و تا من مشغول پر كردن فرم بودم ، تلفنی با كسى صحبت كرد، من هم آرام آرام  همه فرم را پر كرده بودم و فقط دوتا سوْال مانده بود
يكى مدت قرارداد و دیگری مبلغ قرارداد . گوشی تلفن را در دست نگه داشت ومرا  صدا كرد . كاملا متفاوت تر از قبل از مكالمه اش با مسيح نيا . این بار اما خيلى آشنا و صمیمی گفت :بيا اينجا مسيح جون مى خواد باهات سلام عليك كنه

عجب لحظه يى بود، از شادی داشتم پرواز می کردم . رفتم  كنارميزش وگوشى تلفن را از دستش قاپیدم و با خوشحالی فراوان با مسیح مکالمه کردم :
-سلام مسيح جان محمودم! ابراهيم زاده .
- محمود جان خوبى؟
 كى اومدى ؟ پس چرا بمن زنگ نزدى؟
- اقا مسيح ديروز زنگ زدم؛ جواب نمي دادى!
-  كدوم شماره را زنگ زدى؟            
 اونى كه اخرش به ١٧٩ ختم ميشه.  اره ،اما اون تلفن باشگاه پرسپوليس بوده و الان دو هفته اى هست كه اونجا نميرم ، ببين ، بعد صدایش را آرام کرد و ادامه داد :  اگر اقای فرامرزى چيزى داد امضا كنى ، اصلا قبول نكن ، يادت باشه ، هيچ چيز ، هيچ برگه و يا فرم و يا كاغذ سفيدى. به هيچ وجه امضايى نمى دى، و بهش نمى گى كه من بهت گفتم ، باشه؟
و باز تاكيد کرد كه مواظب باش، و در اخر به من گفت : بيا از اونجا بيرون تو. خيابون فردوسى دم یه ساندويج فروشي که تو میدون توپخونه هست وايسا؛ من تا دو ساعت ديگه با يك پيكان جوانان سفيد ميام و مى بينمت.
 خداحافظی زدیم و بعدش گوشى را دادم به اقاى فرامرزى و آنها با هم كمى صحبت كردند،  من  كه خيلى ترسيده بودم ؛ خجالت مى كشيدم كه بگویم فرم قرار داد را امضا نمى كنم ، واقعا لحظه خيلى بدى بود ؛ من از يك فرهنگ دیگر آمده بودم  ، از جامعه ای خجالتى و سربه زیر و احساساتی . ولى در هرحال بايد حرفهاى مسيح را اول کار گوش می دادم و آویزه گوش قرار می دادم . فکرم خیلی پریشان شده بود و كم كم داشت گرمم ميشد؛جوری که  پيشانی ام خيس عرق شده بود.
صحبت تلفنی اقاى فرامرزى با مسيح نيا تمام شد و با اقاى نايب (رويين تن)  آمدند و کنار من نشستند براى قانع كردن من و امضا قراداد .خیلی مصمم بودند .
 خيلى خوشرو و با علاقه مندى و با رضايت؛ با تعریفهائی مسیح نیا از کلاس فوتبال من ، مرا و فوتبال مرا باور كرده بود و نمى خواست كه مرا به راحتی از دست بدهد ؛ بدون هيچ تستى و به قول فوتباليها ( نديد) مى خواست امضا را از من بگيرد،
و دقيقا ۱۸۰درجه چرخيده بود و الان فقط داشت وعده و وعيد مي داد ودیگر نمى گفت كه بجا نميارمت.
احساس كردم مسيح نيا درست حدس زده بود وبرای من ثابت شد وبه همین خاطر در برابر پيشنهاداتش مقاومت كردم و زير بار امضا  نرفتم.
پرسيد مگه مسيح چيزى بهت گفت؟ بهت گفت امضا نكنى؟
  جواب دادم : نه فقط حرف فوتبال زديم!
 زياد بلد نبودم فيلم بازى كنم و فقط پشت سرهم به نه گفتن اكتفا مى كردم و هرسوالى از من مى پرسید مى گفتم نه!
 گفت : ببين تو جوونى و من هميشه جوونا رو پيدا مى كنم و بهشون ميدون مى دم كه خودشونو تو فوتبال نشون بدن،  همه کارها را برات درست مى كنم، كار دانشگاهت . اطاق بهت ميديم تو همون ساختمانى كه عباس رجبي  فرد و محمود اعتمادى هستند ، و حقوق ماهيانه هم ماهى ٦٠٠ تومن بهت ميديم ، ديگه چى مى خواى ؟
 من در سخت ترين لحظات و شرايط ممكن گير كرده بودم ؛ شايد يك ساعت از جلسه ما گذشت و همينجورسعى در قانع كردنم داشت، كه ناگهان تصميم گرفتم که از جایم بلند شوم و با آنها خداحفظی کنم و بگویم : من بايد برم ؛ امروز بعد از ظهر ميام .
 با  نگرانى گفت : اينجا ساعت ٤ تعطيل ميشه ، كسى نيست كه تو بياي ، ما همه ميريم فدراسيون فوتبال.
  گفتم :باشه ميام فدراسيون و همونجا امضا مى كنم.  آخرين سوالش اين بود :
 مسيح قولت داده ترا ببره پرسپوليس ؟  جواب دادم : نه !  فرامرزی ادامه داد : تو ميدونى كه مسيح خودش از پرسپوليس داره ميره و شايدم برگرده پيش ما ؟ مى دونستى؟
گفتم نه ، نمى دونستم!
گفت تازه تو از تهران خبر ندارى!  برى پرسپوليس بازي ت نمى دن و بايد رو نيمكت بشينى و اونجورى پيشرفت نمى كنى ، ولى پيش ما همه مثه خودت جوونن و بيشتر شانس بازى دارى و پيشرفت بيشترى مى تونى داشته باشى ، مثل خود مسيح و حبيب زرين نام و ايرج امیدوار.
با آنها دست دادم و خدا حافظى كردم، و متوجه شدم كه خيلى ناراحت شده اند، از همان راه كه آمدم برگشتم . از ساختمان بانک ملی زدم بیرون .خيلى سريع خودم را به ساندويچى سر ميدان رساندم ، و  به ساعت سيتي زن مشكى رنگ  تسمه طلايى كه از شاه غلام بوالخيرى هدیه گرفته بودم نگاه كردم .
هنوز ٢٠ دقيقه ديگر به قرار ما مانده بود.  كه ديدم پيكان جوانان سفيدرنگی همان  نزديكى پارك كرد . نگاهى به ماشین انداختم ، نشانی همانی بود كه مسيح گفته بود. ولى من از سمت راست ماشين داشتم نگاه مى كردم. چون شيشه هاى ماشين دودی بود نمى توانستم راننده را تشخيص بدهم ؛ روی صندلى جلو بغل راننده خانمی نشسته بود ، كمى شك كردم و به بهانه اينكه دارم از آن طرف رد ميشوم ، از جلوی ماشين  گذشتم وطرف راننده را  نگاه كردم ! مسيح زودتر مرا شناخت و از ماشينش پياده شد و آمد به طرفم .با خوشحالى همديگر را در بغل گرفتيم و روبوسى کردیم .مسیح گفت بيا سوار شو بريم يه نهار بزنيم ، و در عقب ماشين را باز كرد و سوار شدم و خودش هم روی صندلي ش نشست و سرش را به طرفم چرخاند و دوستش را معرفى كرد !
 محمود جون ، اين جنت (janet) دوست منه واين هم محمود اقا فوتباليست شاهين بوشهر هست و آمده پيش ما، دست دادم ، و احوالپرسى كردم درحالیکه سر از پا نمى شناختم . مسيح  سوال كرد : امضا که نكردى ؟
 گفتم نه كاغذا و فرم ها را اورده ام با خودم ، و برایش تعريف كردم كه چه بر من گذشته است . من تعریف می کردم و مسیح از اتفاقاتی که در ساختمان بانک ملی بر من گذشته بود می خندید . وقتی که گفتم قرارداد را امضا نکرده ام خوشحال شد.
در حال صحبت کردن بودیم که ناگهان هواداران پرسپوليس ريختند دور و برماشين مسیح. و ماشین را در حلقه گرفتند. همه مى خواستند با مسيح دست بدهند . هوادان پرسپولیس از مسیح مى خواستند که از پرسپوليس نرود .  كمى طول كشيد تا توانستيم حركت كنيم و مسیح پایش روی گاز فشار داد و رفتيم كه نهار بخوريم.......!
ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز