از بوشهر تا ابومسلم مشهد
نهار که خوردیم راه افتاديم بطرف خانه مسیح . من تا آنروز بزرگی و شلوغی تهران را ندیده بودم . جذابیت های پایتخت، خیابان ها و آدم هایش چشمم را گرفته بودم ؛به یاد حرفهای اقا جواد گرانبها افتادم كه هميشه از تهران تعریف های جالب و غیر قابل تصور داشت . آن تعریف ها را با مشاهدات امروزم مطابقت مى دادم ، واقعا تهران در برابر شهر بوشهر، همانی بود كه آقاى گرانبها گفته بود .
رسيديم سر كوچه مسیح ، روبروی كوچه یک كارگاه نجارى بود ،ماشين را دركوچه پارك كرد و رو به من کرد و گفت : بريم يه سر به اقا جواد نجار بزنيم.
وارد کارگاه شدیم . آقا جواد به محض دیدن ما؛ اره برقي اش را كه صدایش به آسمان می رسید خاموش کرد . دستگاه ازسرعتش كم شد و با يک ناله اخرگردش تيغش از حركت ایستاد. مسيح مرا معرفى كرد . با آقا جواد خوش و بشی کردیم .با مشت محكم زد رو ميز و گفت پرسپوليس؟ مسیح جواب داد: نمى دونم شايد!
اقا جواد ما را به چاى دعوت كرد . دو تا صندلى چوبى كوچک که گوشه كارگاه بود كشيد و آورد بغل ميز نجاري اش گذاشت و گفت : بشينيد چاى خوب لاهيجونى دارم براتون بيارم . فورا دو تا استكان كمر باريك آورد و يک قورى قرمز و سفيد و بند زده را از رو چراغ والور كوچکیكه تو اطاقك (دفتر) گذاشته بود برداشت آورد و چاى ريخت و بعد دوتا دستش را گذاشت روی ميز اره ای که کنارش ایستاده بود و خوشش و بشش را با من ادامه داد و از بوشهر پرسید.
پرسید :از بوشهر اومدى؟ در حالی که كه چای را سر می کشیدم سرم را به علامت تایید تكان دادم .چاى توی گلویم چرخيد و به سرفه افتادم. مسيح كه خودش یک حبه قند توی گوشه دهنش و استكان توی دستش بود با خنده پريد توی حرفم و به شوخى و با لهجه جنوبى گفت ولك يواش! چاى مال خودته ، نسوزى!
پشت بندش اوستا جواد زد زير خنده . و از مسيح پرسيد ، از بوشهر آوردي ش؟ و مسیح هم شروع کرد به تعريف و تمجيد از من؛ آره بابا محشره! چپو ميزنه ، راستم ميزنه . سرم خوب ميزنه!
اوستاجوادپرسید:پس امشب مى ببريش بولينگ عبده؟
مسيح گفت : نه! داريم ميريم فدراسيون؛ ميخوام با آقا رجب حرف بزنم و خودم هم بايد تكليفمو امشب مشخص كنم ، بى خيال؛ يه كاریش مى كنم! بعد گفت: اقا جواد مرسى ، ما بريم يه استراحت بكنيم !
با اوستا جواد خداحافظی کردیم . دنبال مسيح راه افتادم و زنگ خانه را زدیم. مادرمسیح در را باز كرد و خيلى خوش برخورد و خنده رو تعارف مي کرد و پشت هم می گفت بفرما ييد تو ، خوش آمديد ، منزل خودتونه..
رفتيم توی اطاق كوچك مسیح نشستيم ، مسيح تند لباسش را عوض كرد و شلوار گرمی هم به من داد و گفت : بپوش راحت باشى ، كاپشنت بده بذارم تو اون كمد .
ساكم را گذاشتم كنج ديوار كه سر راهشان نباشد . خواب تمام وجودم را گرفته بود . داشتم چرت ميزدم كه مسيح بالش خفتى استوانه اى شكل بزرگی آورد و گفت : بذار زير سرت و يكى دو ساعت بخواب .
خودش هم بالش انداخت زير بغلش ودرازبه دراز افتاد توی كف اتاق و مشغول روزنامه خواندن شد !
انگار خیلی زود سريع خواب رفته بودم . اما در خواب و بیداری انگار صداي حرف زدن مسيح و با یک نفر دیگر به گوشم مي رسيد .
چیزی نگذشت كه مسیح صدایم كرد: محمود جون بلند شو.چاى بزن آماده بشيم بايد بريم.
دنده به دنده شدم و غلتی زدم . به دنده ی چپ چرخيدم ؛ چشم باز كردم ديدم بله دو نفر ديگه هم کنار مسیح نشسته اند و دارند بحث پرسپوليس و ابومسلم مى كنند. از جا بلند شدم . مسيح حدس زده بود چه مشکلی دارم!
همانطورکه با دست راستش داشت قاشق را در استکان می چرخاند ، با دست ديگرش به درب دستشويى اشاره کردكه توى هال قرار داشت.
برگشتم . مسيح مرا برای دوستانش معرفى كرد وبه صحبتایش ادامه داد و به آنها وعده داد که امشب در بولينگ عبده آنها را ببیند.
مهمانها رفتند و من و مسيح هم آماده رفتن شديم . مادر مسيح آمد جلوی در اطاق و گفت : مسيح جان شب شام برگردين خونه و جايى ديگه نريد و مسیح هم قول داد که شام خانه باشیم.
رسيديم سر كوچه مسیح ، روبروی كوچه یک كارگاه نجارى بود ،ماشين را دركوچه پارك كرد و رو به من کرد و گفت : بريم يه سر به اقا جواد نجار بزنيم.
وارد کارگاه شدیم . آقا جواد به محض دیدن ما؛ اره برقي اش را كه صدایش به آسمان می رسید خاموش کرد . دستگاه ازسرعتش كم شد و با يک ناله اخرگردش تيغش از حركت ایستاد. مسيح مرا معرفى كرد . با آقا جواد خوش و بشی کردیم .با مشت محكم زد رو ميز و گفت پرسپوليس؟ مسیح جواب داد: نمى دونم شايد!
اقا جواد ما را به چاى دعوت كرد . دو تا صندلى چوبى كوچک که گوشه كارگاه بود كشيد و آورد بغل ميز نجاري اش گذاشت و گفت : بشينيد چاى خوب لاهيجونى دارم براتون بيارم . فورا دو تا استكان كمر باريك آورد و يک قورى قرمز و سفيد و بند زده را از رو چراغ والور كوچکیكه تو اطاقك (دفتر) گذاشته بود برداشت آورد و چاى ريخت و بعد دوتا دستش را گذاشت روی ميز اره ای که کنارش ایستاده بود و خوشش و بشش را با من ادامه داد و از بوشهر پرسید.
پرسید :از بوشهر اومدى؟ در حالی که كه چای را سر می کشیدم سرم را به علامت تایید تكان دادم .چاى توی گلویم چرخيد و به سرفه افتادم. مسيح كه خودش یک حبه قند توی گوشه دهنش و استكان توی دستش بود با خنده پريد توی حرفم و به شوخى و با لهجه جنوبى گفت ولك يواش! چاى مال خودته ، نسوزى!
پشت بندش اوستا جواد زد زير خنده . و از مسيح پرسيد ، از بوشهر آوردي ش؟ و مسیح هم شروع کرد به تعريف و تمجيد از من؛ آره بابا محشره! چپو ميزنه ، راستم ميزنه . سرم خوب ميزنه!
اوستاجوادپرسید:پس امشب مى ببريش بولينگ عبده؟
مسيح گفت : نه! داريم ميريم فدراسيون؛ ميخوام با آقا رجب حرف بزنم و خودم هم بايد تكليفمو امشب مشخص كنم ، بى خيال؛ يه كاریش مى كنم! بعد گفت: اقا جواد مرسى ، ما بريم يه استراحت بكنيم !
با اوستا جواد خداحافظی کردیم . دنبال مسيح راه افتادم و زنگ خانه را زدیم. مادرمسیح در را باز كرد و خيلى خوش برخورد و خنده رو تعارف مي کرد و پشت هم می گفت بفرما ييد تو ، خوش آمديد ، منزل خودتونه..
رفتيم توی اطاق كوچك مسیح نشستيم ، مسيح تند لباسش را عوض كرد و شلوار گرمی هم به من داد و گفت : بپوش راحت باشى ، كاپشنت بده بذارم تو اون كمد .
ساكم را گذاشتم كنج ديوار كه سر راهشان نباشد . خواب تمام وجودم را گرفته بود . داشتم چرت ميزدم كه مسيح بالش خفتى استوانه اى شكل بزرگی آورد و گفت : بذار زير سرت و يكى دو ساعت بخواب .
خودش هم بالش انداخت زير بغلش ودرازبه دراز افتاد توی كف اتاق و مشغول روزنامه خواندن شد !
انگار خیلی زود سريع خواب رفته بودم . اما در خواب و بیداری انگار صداي حرف زدن مسيح و با یک نفر دیگر به گوشم مي رسيد .
چیزی نگذشت كه مسیح صدایم كرد: محمود جون بلند شو.چاى بزن آماده بشيم بايد بريم.
دنده به دنده شدم و غلتی زدم . به دنده ی چپ چرخيدم ؛ چشم باز كردم ديدم بله دو نفر ديگه هم کنار مسیح نشسته اند و دارند بحث پرسپوليس و ابومسلم مى كنند. از جا بلند شدم . مسيح حدس زده بود چه مشکلی دارم!
همانطورکه با دست راستش داشت قاشق را در استکان می چرخاند ، با دست ديگرش به درب دستشويى اشاره کردكه توى هال قرار داشت.
برگشتم . مسيح مرا برای دوستانش معرفى كرد وبه صحبتایش ادامه داد و به آنها وعده داد که امشب در بولينگ عبده آنها را ببیند.
مهمانها رفتند و من و مسيح هم آماده رفتن شديم . مادر مسيح آمد جلوی در اطاق و گفت : مسيح جان شب شام برگردين خونه و جايى ديگه نريد و مسیح هم قول داد که شام خانه باشیم.
ارسال دیدگاه
اجتماعی
- بازدید مدیر عامل و مدیران شرکت پتروشیمی کیان در سومین روز نمایشگاه بینالمللی ایران اکسپو
- معادلات پیچیده پتروشیمی کیان/ آیا دولت رییسی می تواند تغییری در این مگاپروژه ایجاد کند؟
- 9 دستاورد طلایی در کارنامه شرکت فولاد امیر کبیر کاشان ثبت شد / با حمایت مدیر عامل شستان
- جشن تحویل سال در شرکت مخازن سبز پتروشیمی عسلویه با حضور مهندس باتمانی مدیرعامل