من هم مانند رافائل فراموش شدم

گفت‌و‌گوی اختصاصی با نخستین کاپیتان کشتی رافائل در بوشهر؛

من هم مانند رافائل فراموش شدم

 «رافائل» آنقدر باشکوه و زيبا بود که وقتي ايتاليا به‌علت فقر اقتصادي از پس هزينه‌هاي نگهداري آن برنيامد و مجبور شد آن‌را به‌همراه کشتي «ميکل‌آنژ» بابت بدهي‌هايش به ايران بدهد، مردم ايتاليا با اندوه و اشک هر دو کشتي را بدرقه کردند تا «رافائل» زيبا، خرامان و مست راهي خليج هميشه فارس و عروس زيباي بوشهريها شود. اما 9 مايل پاياني اين سفر دريايي را کانال پرپيچ‌وخمي تشکيل مي‌داد که حرکت‌دادن اين کشتي زيباي 270 متري در آن، از عهده هرکسي بر نمي‌آمد. مسئوليت سنگيني که کاپيتان «گل‌افشان» 50ساله بوشهري آن‌را پذيرفت. حالا اما 40 سال از آن روزها مي‌گذرد و اين کاپيتان جسور و شجاع روبه‌روي ما در دفتر هفته‌نامه نشسته است؛ با همان صلابت و ابهت. گرد پيري بر مو دارد، چينهاي زيادي بر پيشاني و رو و دستهايش که روزگاري سکان کشتي را مي‌چرخاند و دل دريا را مي‌شکافت، عصايي را هدايت مي‌کند که تکيه‌گاه قدمهايش باشد. او کمي هم غمگين است از بي‌توجهي و بي‌مهري‌‌هايي که در اين سالها بر او رفته. با اين‌حال شيرين حرف مي‌زند وقتي از خاطراتش مي‌گويد؛ گاهي مي‌خندد و از دريا و دريانوردي‌هايش مي‌گويد و گاهي هم آه از روزگاري که هم به او و هم به «رافائل» زيبا، وفا نکرده است : سال 1306 به‌دنيا آمدم. پدرم دريانورد بود و من از 10 سالگي همراه با پدر و دايي‌ام به دريا مي‌رفتم و با موج و دريا و کشتي مانوس بودم. بعد از اينکه دوران سربازي را تمام کردم، چون آن‌زمان هنوز در بوشهر اداره بندر تاسيس نشده بود ، راهي بندر شاهپور-بندر امام خميني-شدم. آنجا تقاضاي کار کردم تا به‌عنوان راهنما استخدام شوم. آنها هم پذيرفتند اما شروطي هم در آن‌زمان براي استخدام داشتند. به‌مدت 2سال فرصت مي‌دادند که کارآموزي کنم و اگر در اين مدت، مورد تاييد قرار مي‌گرفتم به استخدام اداره بندر در مي‌آمدم. سال 1329 بود و ايران يک کشتي را تازه خريداري کرده بود که 4 نفر از پرسنل آن، انگليسي بودند. به‌عنوان راهنما در آن کشتي شروع به کار کردم و بايد کشتيهاي خارجي باري را که به «خور موسي» مي‌رسيدند به بندر شاهپور هدايت مي‌کردم؛ مسافتي حدود 100کيلومتر که به‌صورت کانال بود. تقريبا يک سال که شد، موفق شدم که نشان راهنماي درجه سه را بگيرم و استخدام اداره بندر بشوم. آن‌زمان براي استخدام، به سواد مدرسه‌اي زياد کاري نداشتند و من هم سوادم مکتبخانه‌اي بود اما از طرفي تجربه خوبي از دريا و دريانوردي داشتم. سختي کار دريانوردي بسيار زياد بود و در ماه، 15 روز جسته و گريخته تعطيل مي‌شديم و در کنار خانواده بوديم.
حدود 18 سال بندر شاهپور بودم و همانجا هم گواهي درجه يک را گرفتم.
 
●   طرفدار مصدق بودم
وقتي مصدق نخست وزير و بعد از آن نفت ملي شد، ما از حاميان او بوديم. در آن‌زمان و بعد از ملي‌شدن نفت، کسي از ما نفت نمي‌خريد و کارتلهاي نفتي نيز که قبلا از ما نفت مي‌خريدند، حامي انگليس شده بودند. آن‌موقع ما را تحريم کرده بودند و حتي يادم مي‌آيد که يک کشتي ژاپني که از ما نفت خريده بود هم در نيمه مسير متوقف کردند. وضعيت اقتصادي خوبي نداشتيم. تقريبا هر سه ماه يکبار به ما حقوق مي‌دادند و يادم مي‌آيد که در زمان مجردي با دو نفر ديگر که کارمند گمرک بودند، همخانه بودم و از نانوايي نان قرضي مي‌آورديم و بعدا که حقوق مي‌گرفتيم، پول آن را پرداخت مي‌کرديم. تا اينکه کودتا شد و با رونق خريد و فروش نفت، وضعيت اقتصادي هم بهتر شد.
 
●   همسرم را از بوشهر با لندي‌کرافت به بندر شاهپور آوردم
2 سال از شروع کارم در بندر شاهپور مي‌گذشت که يک روز از بوشهر تلگرافي به‌دستم رسيد که از طرف دايي‌ام بود. از من خواسته بود که خيلي زود به بوشهر بروم. نگران شده بودم و فکر مي‌کردم براي کسي اتفاقي افتاده است. خودم را به هر صورتي که بود به بوشهر رساندم. وقتي خنده همسر برادرم را همان ابتداي ورودم به خانه ديدم کمي خيالم راحت شد و بعدا فهميدم که دخترخاله‌ام را برايم در نظر گرفته‌اند و مي‌خواهند که نظرم را بدانند. من هم موافقت کردم. البته در آن سفر فقط نامزد کرديم و چند وقت بعد؛ حدود چهار يا پنج ماه بعد دوباره به بوشهر آمدم و ازدواج کرديم. اما چون کارم بندر شاهپور بود، بايد او را به آنجا مي‌بردم. آن زمان هم وسيله اياب و ذهاب مثل الان نبود و مسير رفت و آمد بين شهرها سخت بود. خلاصه يک دستگاه شناور لندي‌کرافت عازم ماهشهر بود که ما هم عروسمان را با همان به خانه آورديم. يک خانه خيلي خوب هم از طرف اداره بندر آنجا در اختيار من گذاشته بودند و زندگيمان را آغاز کرديم.
فکر مي‌کنم سال 42 يا 43 بود که ساخت اسکله بوشهر تمام شد و اداره بندر هم سال 45 من را به بوشهر منتقل کرد. آن‌موقع اداره بندر بوشهر هم تازه تاسيس شده بود و پسرخاله فرح هم مديرعامل آن بود. بوشهر در آن‌زمان يک اسکله داشت و 2تا هم يدک‌کش 250 اسبي هم داشت. وقتي کشتيهاي باري مي‌آمدند با «تشاله» بار را روي اسکله خالي مي‌کردند.  اين اسکله مخصوص کشتيهاي 4هزار تني بود که البته به‌ندرت هم به بوشهر مي‌آمدند. براي ورود کشتيها به لايروبي و حفاري نياز داشتيم که اين مساله را من در سفري که هيات دولت وقت به نخست‌وزيري هويدا با کشتي «کهنمويي» به بوشهر داشت، به نخست‌وزير گفتم و مورد تصويب قرار گرفت. البته ساخت اسکله براي پهلوگرفتن کشتيهاي 10هزار تني، کار دشواري بود و کارشناسان هلندي، انگليسي، دانمارکي و آلماني که براي انجام آن آمدند، موفق نشدند. بعد از آن 2کارشناس ژاپني آمدند که من منطقه را به آنها نشان دادم. حين نشان‌دادن منطقه به آنها، به پرسنلي که کنارم بودند گفتم که اينهمه هيات از کشورهاي ديگر آمدند و کاري نتوانستند انجام دهند. اين 2 نفر که با دست خالي هم آمدند چکاري مي‌توانند انجام دهند! ژاپنيها هم که گويا زبان فارسي را مي‌دانستند با شنيدن حرف من گفتند که «ما برنده مي‌شويم» و موفق هم شدند. تجهيزات لازم را آوردند و طي سه تا چهار ماه محوطه کشتيهاي 10هزار تني را ساختند. ساخت اسکله که تمام شد، ما حتي کشتيهاي 20 تا 30هزار تني را هم هدايت مي‌کرديم تا در کنار اسکله لنگر بيندازند. وقتي اين کشتيها مي‌آمدند بعضي از مردم مي‌آمدند و اعتراض مي‌کردند. فکر مي‌کردند که کارشان با آمدن اين کشتيها به بوشهر از رونق مي‌افتد اما ما برايشان توضيح مي‌داديم و قانع‌شان مي‌کرديم که اينطور نيست و اتفاقا رفت‌وآمد اين کشتيها به بوشهر باعث رونق بيشتر بازار و اقتصاد شهر مي‌شود.
●   رافائل آمد
حدود سال 55 بود که خبر دادند کشت رافائل از ايتاليا به ايران مي‌آيد. تقريبا 9 مايل دريايي آن، فاصله‌اي بود که شامل يک کانال پرپيچ وخم و حساس مي‌شد. کشتي بسيار بزرگ بود و مسئوليت هدايت آن در اين مسير باقيمانده هم خيلي حساس بود.  من قبول کردم که اين کار را انجام دهم. هدايت «رافائل» کنار اسکله از آن کانال کم‌عمق و باريک که ممکن بود آسيب جدي به بدنه آن وارد شود، يکجور سختي و دقت لازم داشت و مهار آن کنار اسکله موقع طوفان و وزش بادهاي شديد هم از دشواريهاي ديگر اين کار بود. بلاخره اقدامات لازم براي مهار کشتي کنار اسکله انجام شد. يدک‌کشهاي ما کوچک بود و مجبور شديم 2تا يدک‌کش هم از خارگ بياوريم. آن‌زمان، معين‎زاده رئيس امور دريايي سازمان بنادر بوشهر و تيمسار مجيدي هم رئيس پرسنل دريايي بود. تيمسار خواسته بود که «پايلوت» بوشهر را ببيند. من را معرفي کردند. به من گفت که ما بررسي کرديم و متوجه شديم که فردا مقدار آب زياد است و راحت تر مي‌شود کشتي را تا کنار اسکله هدايت کرد. اما من به او گفتم که همين امروز کشتي را مي‌آورم اسکله بوشهر. من تجربه دريانوردي در «خورموسي» را داشتم و مي‌دانستم دستگاه‌هاي اندازه‌گيري عمق آب، زماني که آب زلال يا گل‌آلود است، خطاي اندازه‌گيري دارند و عمق واقعي را درست نشان نمي‌دهند. براي همين هم مي‌دانستم که آن‌روز، وقت مناسبي است و برخلاف بررسيهاي آنها، عمق آب زياد است و مي‌توانيم « رافائل» را راحتتر هدايت کنيم.  هدايت کشتي از اين کانال حدود سه ساعت طول کشيد و وقتي به کانال بوشهر رسيديم، کشتي را چرخاندم و عقب‌عقب و از سمت پاشنة کشتي، آنرا به سمت اسکله هدايت کردم. تقريبا ساعت يک بعدازظهر بود که کشتي با موفقيت از کانال عبور کرد و کنار اسکله بوشهر پهلو گرفت. جمعيت زيادي از افسران نيروي دريايي و پرسنل اداره بندر و مردم کنار ساحل جمع شده بودند و با تشويق و تحسين از ما استقبال کردند.تيمسار هم که از اين موفقيت بسيار خوشحال بود، از من خيلي تشکر کرد و گفت هرچيزي که مي‌خواهي بگو تا به‌عنوان پاداش به تو بدهيم اما من گفتم که چيزي نمي‌خواهم. تيمسار به افسران گفت که همه اين موفقيتها تنها با تحصيل در دانشگاه به‌دست نمي‌آيد و تجربه و کار عملي در دريا هم بسيار مهم است. آن روز به من تشويق‌نامه دادند و از من تقدير شد. هدايت «رافائل» يکي از مشکلترين تجربه‌هاي دريانوردي‌ام بود و تقريبا سه ساعت هم طول کشيد. در همان سالهاي اول جنگ مورد حمله موشکي ارتش عراق قرار گرفت و بعدها نيز با برخورد کشتي «ايران سلام» به اعماق آبهاي خليج فارس، جايي نزديک به نيروگاه اتمي بوشهر غرق شد. به نظر من اگر کشتي را در يک محل کم‌عمق نگهداري مي‌کردند، اگر آسيب هم مي‌ديد، غرق نمي‌شد.
 
●   اوايل انقلاب بازنشسته و فراموش شدم
سال 58 بازنشسته شدم. حقوق 14هزار و 500 تومان داشتم با گروه 7 و پايه 15. الان بعد از اينهمه سال حقوقم هم‌رديف مستخدمان و نگهبانان است. در صورتيکه نبايد اينطور باشد. من کاپيتان بودم و نشان درجه‌يک دارم و بايد طبق گروه 7 و پايه 15 که بازنشسته شدم، حقوق داشته باشم اما مي‌گويند حتما بايد ليسانس داشته باشي.. با همين سواد نوشتن کمي داشتم براي نخست‌وزير، رئيس جمهور و... نامه نوشتم و اين مساله را به آنها گفتم اما هيچ جوابي ندادند. فکر مي‌کنم بايد همان‌موقع که «رافائل» را آوردم و تيمسار گفت که چه چيزي به‌عنوان پاداش مي‌خواهم، مي‌گفتم که مدرک مي‌خواهم. من تحصيلات دانشگاهي و مدرک نداشتم. مدرسه سعادت آن موقع مخصوص بچه‌هاي خانواده‌هاي دارا بود. من چند سالي در مدرسه «فردوسي» که کنار گاراژ «اتوميهن» بود سواد ياد گرفتم.
بعد از بازنشستگي هم نمي‌دانم چرا اجازه ندادند که به دريا بروم و کار کنم. موقعيتهاي زيادي پيش آمد که هدايت برخي کشتيها را به‌عهده بگيرم ولي اجازه اين کار را از من گرفته بودند.
 
●   وقتي کاپيتان تاجر برنج مي‌شود!
بعد از مدتي با يکي از خويشاوندانم در اطراف شيراز مرغداري زديم اما آنهم موفقيت‌آميز نبود و بعد از چندي، ورشکست شد.
يک بار هم از شيراز حدود يک تن برنج کامفيروز آوردم که در بوشهر بفروشم. برنج خوش عطري بود و من هم بايد امرار معاش مي‌کردم. اما پاسگاه بين راه برنجها را توقيف کردند. زيرا فکر مي‌کردند که برنجها را از کازرون آورده‌ام. هرچه هم فاکتور را نشان دادم که آن را از شيراز خريدم، قبول نکردند و ما را به کنارتخته فرستادند. آنجا نامه نوشتند که يک تن برنج کشف شد! که من گفتم مگر قاچاق گرفتيد؟ خلاصه من دست خالي به بوشهر برگشتم. از همان بوشهر آنقدر پيگيري کردم تا بلاخره رئيس بازرگاني بوشهر نامه داد که برنجها را از انبار آزاد کنند اما گفت که چند کيسه از آن‌را به بيمارستان نيروگاه کمک کنم.
 
●    سرنوشت مشترک
کاپيتان «گل‌افشان» حالا 14 نوه و چهار نتيجه دارد. يکي از نوه‌هايش کار او را ادامه داده است. مي‌گويد به کتابهاي تاريخي علاقه دارم و تا الان کتابهاي تاريخ اسلام و زندگي حضرت موسي و حضرت عيسي را کامل خوانده‌ام. او اهل خواندن روزنامه است و هفته‌نامه «توفيق» در دهه 30 را مرتب مي‌خوانده است. آنقدر خوش‌صحبت است که دلمان مي‌خواهد گفتگو را همچنان ادامه بدهيم. اما باخنده مي‌گويد که «پيرزن»(اشاره به همسرش) ممکن است نگران شود و در خانه تنهاست.گرفتن عکسهاي يادگاري، زنگ پايان گفتگو را به‌صدا در مي‌آورد و تنها يک سئوال مي‌ماند که نمي‌پرسيم: آيا سرنوشت کاپيتان پير بوشهر هم همچون «رافائل» به‌دست فراموشي سپرده شده است؟
 
ارسال دیدگاه