از بوشهر تا ابومسلم

از بوشهر تا ابومسلم

آقاى فرامرزى  سريع دست مسيح را گرفت و كشيد به گوشه  ای و شروع كردن به حرف زدن . آقاى نايب رويين دل پيش من ایستاد. از من چگونگی آشنایی ام با مسیح پرسید . برایش تعریف کردم . مسيح هنوز با آقای فرامرزی  مشغول صحبت کردن بود. صحبتشان قطع شد . آقای فرامرزی به طرف من آمد . هنوز به فكر قانع کردن من بود رو به من کرد و گفت :  دو سال پيش يه بازيكن اومد اينجا خيلى جوون و قد وقامت بلندى داشت و برامون بازى كرد و آخر سال تصميم گرفت بره تابان بوشهر و ما بهش رضايت نامه داديم و رفت ، فوق العاده بازيكن خوبى بود اسمش خسرو عجم پور بود ، اقا نايب هم وارد بحث شد و گفت اقا اون اصلش شيرازى بود. من خوشحال شدم از شنيدن اسم خسرو چونكه درست گفته بودند ، از بانك ملى آمده بود بوشهر و با من در هنرستان و باشگاه تابان ( شاهين) بوشهرهمبازى بود و خيلى با هم دوست بوديم.‎گرم صحبت بوديم كه مسيح به طرف ما بازگشت و از من خواست که برویم.
‎ آقا رجب از مسیح پرسيد چى شد ؟ جوابش داد تموم ميرم مشهد . آقا رجب در حالی که با دست به طرفمن اشاره می کرد ، گفت: اينو چى كار ميكنى؟
‎مسیح گفت :احتمالا باخودم مى برمش.
‎ از آنها خداحافظی کردیم و زدیم بیرون . ‎سوار ماشين شديم و رفتيم بولينگ عبده كه مالک پرسپوليس بود، جاى خيلى تميز و شیکی بود، يک سالن هم داشت كه آن روز تعدادى از پرسپوليسی ها داشتند آنجا تمرين مى كردند، مسيح با آقاى جعفر كاشانى صحبتى كرد و بعدازخدا حافظى راه افتاديم به طرف منزل شان.
‎توی ماشین مسیح به من گفت که باید بروم مشهد و تا برگشتن باید تو تهران بمانی . گفتم باشد . دلم هوای ادامه تحصیل می کشید . به مسیح گفتم . میخواهم امتحان کنکور بدهم و تا تهران هستم می خواهم در کنکور شرکت کنم . شاید دانشگاه قبول شوم و همین جا بمانم .
‎‎ جواب داد: فردا با هم ساعت ٩ صبح .
مسيح گفته بود كه امروز ساعت ٩ صبح بايد دانشگاه باشيم ، ساعت ٧ صبح مادرش از پشت در اطاق ما را صدا كرد و گفت :مسيح جان صبحونه آماده است زودتر بخوريد چون بايد بريد دانشگاه .
مسيح هم که تازه از خواب زده بود بیرون و داشت خمیازه می کشید ، گفت : ولك بيدارى ؟ پاشو بايد زودتر بريم. از جا بلند شدم و رختخوابم را جمع کردم و گذاشتم گوشه دیوار
صورتم را شستم و از بغل سفره پارچه اى قلمكار ى كه با نون داغ بربرى و دوتا ظرف چينى كوچولو كه توی يكيش كره و يكى ديگرش مربا بود گذشتم كه بروم توی اتاق که مادرمسیح  از آن یکی اتاق با يک سينى سفيد نقره اى قديمى كه دوتا استكان چاى داغ توش بود ، وارد هال شد و سلام و صبح به خير گفت و طبق معمول تعارف و بفرماييد سر سفره اينم چاى شيرين ، شما شروع كنيد مسيح هم الان ميادش.
با مسیح نشستیم صبحانه خوردن . لباس مان را پوشیدیم و همين كه خواستيم از در خارج بشويم  مادر مسیح  با يک قرآن كه توی دستش بود بطرف ما و آمد و گفت : صبر كنيد . خودش ایستاد سمت راست درب خروجى و دوتا گوشه چادرمشكى كه بر سرداشت با دندانش گرفت و ما را از زیر قران رد کرد .
مادر دعايى كرد و گفت : خدا نگهدارتون باشه . قبول بشين اينشالله .
با پيكان مسیح راه افتادیم  و زدیم به خیابان رسيديم به خيابان شاهرضای آن روزها . و بعد از چند كيلومتر كه رفتيم جلو درب بزرگ و ميله اى دانشگاه تهران ترمز كردیم مسیح به مامور دم در گفت :  ميتونم ماشينو ببرم توى دانشگاه؟ آن دوتا مامور متوجه شدند ولى خودشان را به كوچه على چپ زدند. مسيح از ماشين پياده شد رفت بطرفشان و تا به آنها يكي از مامورها مسیح را شناخت  ذوق زده شد و با خوشحالى گفت : اختيار دارى آقا مسيح ، جون بخواه . مامور به آن یکی دوستش گفت : ممد آقا اون لنگه در و باز كن اقا مسيح سرور پرسپوليسه . درب دانشگاه به روی ما باز شد . تا مسيح ماشين آورد داخل محوطه دانشگاه  همان مامور با دست به مسيح اشاره كرد و گفت بيا اين پشت اطاقك كوچيك نگهبانى .اون گوشه پارك كن كه حواسم بهش باشه ، كليدشم بده پيشم باشه كه اگر لازم بود ، جابجاش كنيم .
سویچ ماشین را به مامور سپردیم و رفتيم به سمت ساختمانى كه بايد آنجا اسم می نوشتیم. ، با يكى دوتا خيابان چپ و راست رفتن رسيديم به ساختمانی كه مقابل درش خیلی شلوغ بود از افرادى كه آمده بودند براى امتحان كنكور. مسيح راه وچاه را بلد بود و از وسط  شلوغى جمعيت زد و رفت وارد ساختمان شد من هم پشت سرش تند و تند رفتم توى ساختمان . يكى از پرسنل دانشگاه كه ليست اسامى شركت كنندگان را كه در چند برگه به هم منگنه شده بودو روى ميز جلواش قرار داده بود، سرش را بالا كرد و از زير عينك ذره بينی  اش نگاهی ب هما انداخت و اسم مان را پرسيد ، با يک خط كش پلاستيكى كوچكى كه توی دست چپش بود، گذاشت روی ليست اسامى و خط به خط رفت تا رسيد به اسم من . خط كش را زير اسمم نگه داشت و با مداد رنگ قرمزى كه توی دست راستش بود يک خط نازك كشيد و بغل اسمم يک علامت به اضافه گذاشت و يک دايره هم دورش كشيد. و همين طور كه با دستش  درب ورودى جلسه امتحان را به من نشان مي داد ناگهان چشمش افتاد به مسيح نيا و با كمى مكث گفت برو آنجا و از مسيح اسمش را سوْال كرد، تا شنيد مسيح نيا ، ذوق زده شد و از روی صندلي اش بلند شد و بدون اينكه ليستش نگاه كند خودش بردش دم درب ورودى و معرفي اش كرد به آنهایی كه مسئول جلسه امتحان بودند.
وارد جلسه امتحان شدیم . صندلي هامان از همديگر دور .
دو سه ساعت برمن گذشت و يك عالم سوالاتى كه شايد از چهل پنجاه تا سوْال ، ١٠تای آن هم  نتوانستم جواب بدهم  سالن کم کم  داشت خالى مي شد، من هم بيشتر داشتم رفت وآمدها را نگاه مى كردم و منتظر بودم كه مسئولين جلسه امتحان بیایند اتمام وقت را اعلام کنند . مسيح راديدم که دارد به طرف درب خروجى می رود ، فورا بلند شدم و رفتم دنبالش.
ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز