مأموریت خطیر شغال‌کشی

مأموریت خطیر شغال‌کشی

اطراف «سعدآباد» تا حدود سال 1310 بیابان و محل پرورش «انگور» و جالیز صیفی‌جات بود.

 در خود سعدآباد هم تعداد زیادی درختچه مو از قدیم موجود بود که به علت خوشه انگورهای درشت و شیرین آن، همه شب شغال‌های گردن کلفت اطراف خود را به «سعدآباد» رسانده، و تا می‌توانستند از انگورهای شیرین می‌خوردند، و ضمناً با زوزه‌های مداوم خود موجبات بی‌خوابی ما را بوجود می‌آوردند!
 «رضا» هر چه مأمور و مراقب گذاشت اثری نبخشید و حمله شغالها به سعدآباد و زوزه‌های ممتد و گوش خراش آنها ادامه داشت.
 یک روز «رضا» رئیس کلانتری دربند را احضار کرد و کار مبارزه با شغال‌ها را به او سپرد.
رئیس کلانتری همه پاسبان‌ها را مسلح کرد و کشیک گذاشت تا شب‌ها شغال‌ها را به گلوله ببندند و صدای زوزه آنهارا خفه کنند. اما چون اکثریت آجان‌ها آلوده به افیون و به اصطلاح شیره‌ای بودند، کاری از پیش نبردند و حتی موقع کشیک چون خوابشان برده بود توسط شغال‌ها زخمی و مجروح هم شدند!
 دست آخر «رضا» مجبور شد شخصاً آستین‌ها را بالا بزند و برای نابود کردن شغال‌ها فکری بکند.
 «رضا» شکارچی‌های محلی و اهالی دهات اطراف را احضار کرد و گفت از فردا صبح هر کسی یک لاشه شغال بیاورد 2 قران انعام خواهد گرفت.
 فردا صبح چند نفر شکارچی با هفت هشت لاشه شغال در محوطه کاخ شرفیاب حضور شده و برای هر لاشه شغال دو قران انعام گرفتند.
 پس فردا تعداد شکارچی‌ها به 10 نفر رسید و همینطور در طول هفته به صورت تصاعدی به تعداد شکارچی‌ها و شغال‌ها اضافه شد!
 رضا (شاه) عادت داشت صبح زود بلند شود و در باغ و محوطه سعدآباد قدم بزند.
 به محض آنکه «رضا» پایش را به محوطه کاخ می‌گذاشت ملاحظه می‌کرد صف طویلی از شکارچی‌ها به ترتیب قد تشکیل شده و هر کدام هم چند لاشه شغال جلوی پای خود انداخته و منتظر انعام هستند.
 چند ماه این وضعیت ادامه داشت و کم‌کم صدای زوزه شغال‌ها بکلی قطع گردید.
 شغال از خانواده سگ و از جانوران فوق‌العاده باهوش است. مأموران کاخ جنازه شغال‌ها را در اطراف محوطه کاخ می‌گذاشتند و شغال‌ها با مشاهده لاشه همنوعان خود کم‌کم متوجه شدند که خوردن انگورهای کاخ عاقبت ندارد(!) و دمشان را روی کولشان گذاشتند و آن منطقه را ترک کردند.
 با آنکه حدود چند هفته بود دیگر صدای زوزه شغال‌ها در اطراف پارک و قصر سعدآباد شنیده نمی‌شد اما هر روز صبح زود ماجرای تقدیم لاشه و دریافت انعام ادامه داشت. تا اینکه «رضا» یک روز صبح عصبانی شد و به محض آنکه چشمش به شکارچی‌ها افتاد دست از دهن کشید و همه را تهدید کرد اگر راست نگویند که شغال‌ها را از کجا آورده‌اند آنها را به فلک خواهد بست.
 خلاصه معلوم شد ک چون چند هفته‌ای است نسل شغال از اطراف کاخ سعد‌آباد و حتی روستاهای اطراف مثل جعفرآباد و قاسم‌آباد بکلی ور افتاده است شکارچی‌ها شب‌ها به اطراف اوین و یونجه‌زار و کن سولقون و حتی امامزاده داود رفته، شغال شکار می‌کنند و صبح زود به سعد‌آباد می‌آورند تا انعام بگیرند!
 
رضا وقتی این ماجرا را شنید مدتها می‌خندید و از فرط خنده سیاه می‌شد!
ارسال دیدگاه