به یاد آن روز

به یاد آن روز

به یاد یک روز صبح افتادم که در تنهء درختی، پیله ای را یافته بودم ، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آمادهء بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم ، اما پروانه زیاد درنگ می‌کرد و من شتاب داشتم .خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بیتابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می‌دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می‌کشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمی‌برم ،بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می‌کوشید که آن‌ها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش می‌کردم ،ولی بیهوده بود .بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بالها می‌بایست آهسته در برابر پرتو خورشید صورت بگیرد ،اکنون دیگر خیلی دیر شده بود .نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مایوس و بی‌حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد. این نعش کوچک به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم
 
زوربای یونانی
نیکوس کازانتازاكيس
ترجمه محمد قاضي

ارسال دیدگاه