کافه‌ای دنج، میزگردی کوچک و طعم عاشقانه‌های سهراب سپهری

گزارش صفحه فرهنگ و هنر

کافه‌ای دنج، میزگردی کوچک و طعم عاشقانه‌های سهراب سپهری

قرار رأس ساعت 6 بود. قراری دوستانه با 3 نفر از همکلاسی‌های دوران دانشگاه که در اثر یک اتفاق، گذرشان برای سفری 2 روزه به بوشهر افتاده بود. از قبل اما قرارها گذاشته شده بود.

سودابه زیارتی

 نیّت فقط تجدید خاطره نبود. قرار شد به جای سؤال‌های بی‌پاسخ و بی‌دلیلی چون، ازدواج کرده‌ای؟ بچه داری؟ و... تجدید خاطراتمان با حضور همان کتابی باشد که در پشت بوفه دانشگاه در روز آخر چهار جلد مشابه‌اش را امضا کرده و به هم یادگار دادیم. حال پس از سال‌ها که دست سرنوشت من را به‌سوی جنوب فرستاده بود، باز هم قرار بود دور هم جمع شویم. تنظیم قرار را چون در شهری بود که من در آن زندگی می‌کردم به عهده گرفتم و از همین رو از یک روز قبل، در بافت قدیمی بوشهر و در یک کافه کاملاً نوستالژیک یک میز رزرو شد. هرچه عقربه‌ها به ساعت 6 نزدیک می‌شد، نقش لبخند را در چهره‌ام پررنگ‌تر احساس می‌کردم. بالاخره کمی قبل‌تر با کتابی در دست آنجا بودم. شاید دقایقی بیشتر طول نکشید که دوستان قدیم رسیدند و دوباره جمع همانی شد که باید.
سلام و صحبت‌های کوتاه خیلی زود تمام شد. شیرین که حالا کمی جا افتاده شده بود با صدای بلندی گفت بچه‌ها شروع کنیم؟ و چه پاسخ مثبتی می‌توانست از این شیرین‌تر باشد. در کسری از ثانیه میز جلوی ما 4 نسخه از هشت کتاب سهراب سپهری را روی خودش دید. کتابی که بی‌تردیدجدا از خاطره سازی‌هایش در دوران دانشجویی، کتابی کم‌نظیر است. بی‌حاشیه اما سر اصل قصه رفتیم و برای اینکه حال دلمان خیلی زود آسمانی شود، پریدخت شروع به دورخوانی بدون نگاه به کتاب کرد: .«اهل كاشانم، روزگارم بد نيست، تكه ناني دارم،خرده هوشي، سرسوزن ذوقي. مادري دارم، بهتر از برگ درخت. دوستاني، بهتر از آب روان.» اینجا که رسید سرش را بالا کرد و نگاهی به ما سه نفر انداخت. لبخندی زدیم و این خواندن ادامه پیدا کرد. گفتیم و گفتیم. شیرین از آنجایی گفت که «مادرم بی‌خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد» و من از آنجا خواندم که «زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار زندگی شاید...» و تارا هم مثل آن سال‌ها فقط گاهی تکرار می‌کرد: «من صدای قدم خواهش را می‌شنوم، صدای قانونی خون در رگ...» و این خوانش شیرینِ «صدای پای آب» سهراب ادامه پیدا کرد تا آنجا که شیرین گفت: شعر را واقعاً می‌فهمید، سهراب را می‌گویم. البته نه فقط شعر ... به نظر من او زندگی را فهمیده بود، معنای آزادی، خانواده، دوست، عشق، زن، جنگ، مرگ و... همه‌چیزهایی بودند که در شعرهایش به آن‌ها اشاره‌کرده و آن‌قدر این اشاره‌ها زیبا و واقعی است که کمتر کسی را شیفته نمی‌کند. مگر می‌شود درک نکرد و این‌چنین زیبا هنر را در قلم جاری ساخت؟ به نظر من او انسانی به معنای واقعی کلمه بود. حداقل شعرهایش که این را می‌گوید.
 تارا با چهرۀ کمی درهم‌کشیده گفت: البته به شعر نیست و به نظر من شاعرانی بوده‌اند که از واقعیت زندگی زیبا سخن گفته‌اند اما خود تا زیبایی شعرشان فرسنگ‌ها فاصله داشتند. من که کمی به این بحث علاقه‌مند شده بودم ادامه دادم: اگر بحث را در همان سهراب و شعرهایش خلاصه کنیم باید بگویم که سهراب، شاعر زندگی است. او در همین «صدای پای آب»، زندگی را خیلی زیبا جاری ساخته و به تقدیم خواننده می‌کند. سادگی شعرهای سهراب اما دلیلی به معنای ساده آن نیست. بگذارید امتحان کنیم تک‌تکمان از آن قسمت که می‌گوید: «پدرم وقتی مرد پاسبان‌ها همه شاعر بودند» چه برداشتی دارید؟ پریدخت گفت به نظر من او اینجا خواهرش را دختری توصیف کرده که چندان در قید و بند نبوده و حالا با رفتن پدرش همه پاسبان‌ها که کنایه‌ای از مردان آنجاست، آزادی خود را جشن گرفته‌اند.! تارا باز هم ابرویی کج کرد و گفت: اصلا این نگاه را قبول ندارم. این شعر کاملا سیاسی است. پدر سهراب فعال سیاسی بود و اینجا او از اعدام پدرش سخن می‌گوید. چه اصراری است که سهراب را شاعر عاشقانه‌ها معرفی کنیم؟ تارا گفت من با پریدخت موافق‌ترم. اتفاقا به نظرم سهراب شاعر عاشق پیشه‌ای است و معنای این قسمت از شهر دقیقا اشاره به مادر و خواهر سهراب دارد و گلایه او را از رفتارهای آنان می رساند. من که تا این لحظه گوش می‌دادم گفتم: به نظر من دید سهراب به زندگی خیلی مثبت ‌تر از این حرفها بوده! او انسانی کمال‌گرا و عاشق طبیعت بوده است. عاشق همه چیز حتی... چرا باید از مادر، خواهر و یا پدرش بد بگوید... او دارد پاسبان‌ها را شاعر خطاب می‌کند تا شاید آرمان‌هایش را در شعر به تصویر بکشد...
 
چند دقیقه‌ای سکوت حاکم می‌‌شود. همه کمی چای می‌نوشیم تا بازهم من سر صحبت را باز کنم.
می‌بینید؟ نظرات با هم فاصله بسیاری دارد. دقیقا دلیلش هم همین نوع سرایش سهراب است. او طوری شعر می‌گوید که در عین سادگی به شدت پیچیده است. شاید اگر بخواهی درباره سهراب حرفی بزنی، باید بگویی شعرهایش عین زندگی است. همانقدر ساده، پیچیده، شیرین، تلخ، گس و جاری....
شیرین اضافه کرد: شاید... من معتقدم افزون بر اینها، اشعار سهراب همیشه مرگ دارد.. درست مثل زندگی آخرش می‌میرد... حال گاهی به موقع و گاهی بی‌خبر و شوکه‌کننده...
تارا گفت البته شاعر تناقض‌ها هم هست. نگاه کنید یک جا می‌گوید اهل کاشانم. در صورتی که متولد قم است و جایی دیگر می‌گوید شهر من کاشان نیست، شهر من گمشده است... به نظر من سهراب، با تمام عاشقانه‌‌ای که از شعرهایش در قلبم لانه کرده آنقدرها با خودش رو راست نبوده است. البته در شعرهایش...
ادامه صحبت‌هایمان نیز به همین شکل گذشت. باز هم از سهراب گفتیم و از شعرهایش.. از آب را گل نکنیم تا قایق سهراب که سرنشین نداشت... صحبت‌ها به پایان که نزدیک شد قرار شد در ابتدای کتابها دلنوشته‌ای به یادگار برای هم بنویسیم. راستش من آنچه که در دلم بود را ننوشتم... از دوستانم جدا شدم اما غم عجیبی را در دل احساس می‌کردم. جایی که می‌دانستم ارتباطی به این جدایی نداشته و به طور حتم به گفت‌و‌گوهایمان درباره شعر‌های سهراب ربط پیدا می‌کند. شاید داشتم به این فکر می‌کردم که چرا چند سال جدایی باید ذهنها را نسبت به یک شعر و شاعر تا این اندازه برگرداند؟ مگر همین صدای پای آب سهراب همام عاشقانه عارفانه‌ای نبود که ما را به سوی کمال و آرمان‌ها هدایت می‌کرد. حال این سال‌ها چه اتفاقی افتاده که دوستان آرام دیروزم این چنین خشن به هشت کتاب سهراب نگاه می‌کنند؟ نمی‌دانم شاید به واقع با نگاهی فنی به قضیه نگاه می‌کنند و من همان دختر بیست و چند ساله عاشق شاعر زندگی باقی مانده‌ام... با این همه حتی اگر نگاهم ساده هم باشد از خودم راضی‌ترم... به نظرم شعرهای سهراب جز آن چیزهایی هستند که نباید دستش زد... نباید نگاهت درباره‌اش تغییر کند.. باید همیشه دوستشان داشت و با آنها زندگی کرد. راستش دلم می‌خواست بنویسم در کتابهای دوستان دیروزم که ای کاش دیدار امروز اتفاق نمی‌افتاد تا من همان تصویر آرام و دوست داشتنی گذشته را که در ذهن داشتم، نگه می‌داشتم. شما را به خدا می‌سپارم و آرزوی دیدار مجدد نمی‌کنم... نه به این خاطر که نظرتان درباره سهراب تغییر کرده بود، بلکه چون زندگی را دیگر زیبا نمی‌دیدید.... زندگی در کلام شما بیش ازحد توان من خشن، سخت و غیرقابل تحمل جاری می‌شد....
ارسال دیدگاه