از بوشهر تا ابومسلم مشهد

از بوشهر تا ابومسلم مشهد


خاطرات ورزشی فوتبالیست خاطره ساز بوشهری محمود ابراهیم زاده
قسمت دوم
اتوبوس از روبروى خانه قدیمی مان مي گذشت . با حسرت و خوشحالى  به آن خانه پرخاطره خيره شده بودم . خانه ای که هر سنگ و خشت آن حکایت از گذشته هایی دلپذیر و خاطره انگیز داشت . ولى خانه « عباسعلى عيوقى » كه درب آهنى بزرگى داشت آخرين تماشاي خانه مان را قطع كرد و چند مترى بيشتر كه اتوبوس رفت منزل «محمد رضای حق پرست»  و «گرگو چرخى » پديدار شد ، لحظه اى بعد خانه « اسميل بلبلو» خودش را جلو انداخت . هنوز با منزل « گرگو چرخى » خدا حافظى نكرده بودم كه خانه«ماشو شعبون » خودش را جلو كشيد ، فورا «كهره بهدارى» ياد خاطرات شاخك نهادن و حمامى گرفتنم زير درخت شير بادوم ،چشم و مغزم را كه مشغول فيلم بردارى بود تسخير كرد و فورا خانه  كوچك «عباس سياه » و عبدالله (ديوونه) و خاله چمن و رحمتو سياه، با آن درب چوبى قهوه اى كهنه  و رنگ و رو رفته ، كه هميشه يه لنگه اش باز بود ديدم . انگار داشت باورم مى شد كه دارم از بوشهرم جدا مي شوم ، در خلوت خود و مرور این همه خاطره بودم که ناگهان اتوبوس سرعتش كم كرد و مسافرى كه از «پودَر» آمد ه بود و سمت چپ جاده منتظر ایستاده بود از راننده پرسيد :
آقا جاى يه نفر دارى؟
 راننده صداى راديویش را كم كرد و با لهجه كازروني اش داد زد :
آخر اتوبوس ، رو يخچال بايد بشينى
مرد خوشحال شد . انگاراوهم مثل من مي خواست از بوشهر فرار كند ، ولى پيدا بود كه از كارگرهاى شركت ا. تى.پى.ام بود و بر عكس من داشت مي رفت به خانواده و شهرش سر بزند. همينطور كه شاگرد اتوبوس پياده شده بود و پول بليط را مى گرفت ، خانه آقا رضا زنگويى خود نمايى كرد و تا شاگرد اتوبوس داشت ساك و چمدان مسافرش را در صندوق بغل جا مي داد ، من به آخرين بازي ام در حياط  خانه آقا رضا فكر مي كردم و مثل فيلم سينمايى كه آقا جمشيد آپارات چى سينما ساحل هر وقت دلش مى خواست عقب و يا جلو ببرد ، عقب گرد زدم . ديروز همين موقع بود كه برابر منزل آقاى زنگويى با حسين حمزييان وعلى زنگويى و نمول (نعمت پور شكرى) داشتم آخرين خنده هایم را قسمت می کردم  و با آنها خدا حافظى مى زدم، اشك در چشمانم جمع شده بود و مدام به آنجا خيره شده بودم. بعض گلویم را گرفته بود اما خجالت مى كشيدم گريه كنم ؛ چون كه یک نفر در صندلى بغلم نشسته بود و مرتب آرنج دستش هى مى خورد به دستم ، و هى موفش بالا ميكشيد و قورتش مي داد. خلاصه شاگرد درب صندوق بغل محكم بست و هنوز سوار نشده بود و روی پله اتوبوس بود و يک دستش هم دستگيره درب گرفته بود و روى یک  پای دیگرش ايستاده بود ، اتوبوس حركت كرد و شاگرد مشغول هنر نمايي كردن بود و راننده هم  نوار ضبط و صوتش عوض كرد و به شاگردش گفت :عامو قر نيو، مى أفتى دست و پات ميشكه ، بيا سوار شو ....و صداى راديوش بلند كرد ،سوسن مى خواند : رفتى سفر اى بى خبر از خونه دل ،،،،
و اتوبوس سرعتش بيشترشد. همه خانه های محل يكى بعد از ديگرى از نگاهم پنهان مى شدند و مجبور بودم كه روی صندلي ام كمى بچرخم و سرم به عقب برگردانم  كه بيشترين لحظه ها را با خانه های محل داشته باشم .
ادامه دارد ...
ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز