فوتبال، زبان مشترک تمام انسانهای جهان
سیدمیلاد ناظمی
بالاخره هواپيما فرود آمد و مسافرها که اکثراً ايراني هستند وسايل خود را جمع ميکنند تا کمکم از هواپيما پياده شوند. تعدادي از خانمها ديگر حجاب بر سر ندارند و اين اولين نشانه از ورود من به خاک روسيه است. نشانهاي که در حال حاضر خودنمايي ميکند اما تا چند لحظهي ديگر خيلي هم عادي به نظر ميرسد. راستش را بخواهيد سفر به روسيه اولين سفر خارجي من است. البته تا قبل از اين تجربهي سفر به عراق و زيارت اربعين را داشتهام. اما به قول يکي از دوستان، عراق که ديگر جزئي از خاک ايران است و سفر خارجي حساب نميشود. از هواپيما پياده ميشوم و مستقيم به سمت خروجي سالن مسير ترانزيت ميروم. پوسترهاي يک واليباليست روسي که دست به گردن چند دختر ترگل ورگل ايستاده، در همه جاي فرودگاه به چشم ميخورند و اين دومين نماد خاک روسيه براي من است. همزمان با ما چند هواپيما از کشورهاي مختلفي مانند ترکيه فرود ميآيند و اين باعث ميشود که راهروها مدام شلوغ و شلوغتر شوند. بعد از طي کردن يک مسير طولاني که احتمالاً چند صد متري ميشود، به سالن چک پاسپورتها ميرسم. حدود بيست باجه در آنجا وجود دارد و جلوي تکتکشان صفهايي طولاني تشکيل شده که حتماً هر کدام بيشتر از پنجاه عضو دارند. بالاخره بعد از چند بار چک کردن صفهاي مختلف و سرعتشان، در امتداد يکي از آنها ميايستم. تقريباً همهي افرادي که در سالن حضور دارند همراه خود نمادي از تيم مليشان را حمل ميکنند. يکي پرچم، يکي تيشرت و ديگري کلاه مخصوصش را. صف به کندي پيش ميرود و بعد از چند دقيقه کمکم سر صحبت را با نفر پشت سريام باز ميکنم. مردي چهل و چند ساله. اسپانيايي بلد است اما ميتواند دست و پا شکسته انگليسي صحبت کند. او از آرژانتين آمده و حسابي از صف و کند بودنش کفري شده. در عرض چند دقيقه غرهايش در مورد صف تمام ميشود. اما مني که از اين ارتباط سر ذوق آمدهام سعي ميکنم کمکم حرف را به مسائل ديگر باز کنم. او هم استقبال ميکند و از گروهي که تيم ملياش در آن حضور دارد تعريف ميکند. من هم در جوابش از پرتغال، اسپانيا و مراکشي ميگويم که باعث شدهاند گروه ايران تبديل به گروه مرگ شود. از شروع اولين ديالوگها خيلي نگذشته اما حرفمان حسابي گل انداخته است. تازه به بازيهاي سال 2014 رسيديم. به پيرمرد ميگويم: «شما در بازي با ايران فقط سه چيز داشتيد: کمک داور، شانس و مسي. ما در آن بازي بهتر بوديم.» اول قبول نميکند اما بعد ميگويد که در آن بازي ايران بهتر بود. نمي دانم، شايد هم از بحث کردن با من منصرف شده و صرفاً ميخواهد اين کري پايان پيدا کند. بعد از اين صحبتها تا مدت قابل توجهي سکوت حکمفرما ميشود و فکر ميکنم ديگر حرفي براي گفتن نداريم چرا که همهي صحبتهاي فوتبالي ما به جام جهاني 2014 و 2018 ختم ميشود. بعد از مدتي بالاخره سکوت ميشکند و دوباره از صف، خستگي و کلافگي حرف ميزنيم. کمکم صف سرعت پيدا ميکند و به تمام شدن اين صف اميدوار ميشويم. درست در زماني که فقط چند نفر مانده تا نوبت به من برسد بحث جديدي بين من و آقاي آرژانتيني آغاز ميشود. پيرمرد که حالا فهميدهام اسمش «خوزه» است به من ميگويد: «روسيه و آمريکا دو قدرت برتر جهان هستند اما من شنيدهام که ايرانيها در آمريکا خيلي اذيت ميشوند ولي اينجا ميبينم که همه چيز خوب است و شرايط به قدري راحت است که تو خيلي راحت و تنهايي به روسيه سفر کردي». اين جملهي خوزه باب جديدي را برايمان باز ميکند. صحبتهاي ما دوباره از اول شروع ميشود و خيلي زود متوجه ميشوم که خوزه هم مثل ما ايرانيها دل خوشي از ترامپ ندارد. خوزه در بين صحبتهايش چند تايي بد و بيراه به ترامپ ميگويد و ادامه ميدهد «ترامپ ميخواهد کاري کند که ايران شبيه طالبان يا داعش معرفي شود.» از اين حرفهاي خوزه تعجب کردهام. اگر او از ونزوئلا يا کشورهاي کمونيستي مثل کوبا بود، حرفايش تعجب کمتري داشت اما اين پيرمرد آرژانتيني ايران را خيلي خوب ميشناسد و حتي در مورد رويکردهاي سياسي ايران و آمريکا نظر ميداد. تقريبا همه حرفهايش را تأييد ميکنم و تا دلتان بخواهد بد و بيراه به ترامپ ميگويم و اضافه ميکنم: «از وقتي او آمده شرايط براي ايرانيهاي آمريکا و ايرانيهاي ساکن ايران بسيار سخت شده است. او دوباره ميخواهد ما را تحريم کند.» خوزه سرش را تکان ميدهد و احتمالاً ميخواهد با اين کارش حرفهاي مرا تأييد کند. در همين چند دقيقه چند نفر در صف جلو افتادهايم و فقط به اندازه دو نفر با باجه فاصله دارم. خوزه از من ميپرسد: «روابط شما با روسيه چطور است؟ با پوتين دوست هستيد؟» جوابم بله است اما به اين قانع نميشوم و به همکاريهاي ايران و روسيه، در سوريه اشاره ميکنم. خوزه لبخند ميزند و ميگويد اما قديم که با روسيه زياد ميجنگيديد. پاسخ ميدهم که اين قضيه براي زمانهاي بسيار دور است اما خوزه بيخيال بشو نيست و حرفي ميزند که حيرت ميکنم: «در افغانستان چطور؟» بله، خوزه پيرمردي است که شغلش را نميدانم اما او از جنگ ايران و روسيه در افغانستان اطلاعات دارد. لبخندي ميزنم و به خوزه ميگويم: «حتي همين جنگها و مشکلات هم براي سالها قبل است و الآن همه چيز خوب پيش ميرود.» فقط يک نفر جلوي من مانده. مدارک مورد نياز را چک ميکنم. در حين چک کردن مدارکم خوزه دستش را روي کتفم ميگذارد و چيزي ميگويد که اول متوجه نميشوم اما وقتي تکرارش ميکند، خشکم ميزند: «من شنيدهام که سالها قبل و درست زماني که چچن ميخواست از روسيه جدا شود، ايران به مسلمانهاي چچني کمک کرده است. البته اين کمکها فايده نداشته و در نهايت آنها شکست خوردند.» اين حرفش من را بيشتر از قبل متعجب کرد. همين الان اگر از ايرانيهاي فرودگاه در مورد چچن سوال بپرسم، بعيد است چيزي بدانند. با تعجب به او ميگويم که ز ايران اطلاعات بسيار زيادي دارد و تا به حال هيچ خارجياي نديدم که اين همه در مورد ايران و تاريخچهاش بداند. «شغلت چيست؟» او هم خنديد و گفت: «به تاريخ و سياست و جنگ بسيار علاقه دارم.» دوباره سوالش را بدون اين که به شغلش اشاره کند، تکرار ميکند. ميگويم: «در بين ما ايرانيها مثلي وجود دارد که ميگويد در سالهاي اخير در هيچ جنگي وارد نشديم مگر اين که پيروز شويم. ما عراق را شکست داديم، در بوسني مقابل صربها ايستادگي کرديم، در سوريه و عراق هم مقابل داعش پيروز شديم. علاوه بر اين کلي درگيري ريز و درشت هم در سالهاي اخير با تروريستها داشتيم که توانستيم از پس آنها هم بربياييم.» ميخندد و ميگويد: «تو يک وطنپرست واقعي هستي.»
ديگر نوبت من شده و مسئول چک پاسپورتها صدايم ميکند تا کشور محل زندگيام را بپرسد. براي خوزه آرزوي موفقيت ميکنم و او هم به من ميگويد: «شما مسي نداريد اما اميدوارم در اين دوره شانس و داور همراه شما باشد تا حتي آرژانتين هم نتواند شما را شکست دهد.» ميخندم و با آرزوي موفقيت خداحافظي ميکنم.
همصحبتي با خوزه اولين تجربهي من براي ارتباط برقرار کردن با يک خارجي در روسيه بود. آن هم نه يک خارجي عادي، يک خارجي عجيب و غريب که حدود چهل و چند سال سن داشت و موهاي جو گندمياش از پدر من بيشتر بود. او از خيلي از ايرانيها در مورد تاريخ جنگها و سياستورزي هاي ايران و دشمنانش بيشتر ميدانست. صحبت من با خوزه حدود يک ساعت طول کشيده بود و در اين مدت نه چندان کوتاه در مورد ترامپ، ايران، آمريکا، روسيه، فوتبال و خيلي چيزهاي ديگر صحبت کرده بوديم اما حقيقت ماجرا اين است که همه بحثها از فوتبال شروع شده بود و به فوتبال برميگشت. فوتبالي که اولين اشتراک من و خوزه بود و باعث شده بود هر دوتايمان کلي سختي را براي آمدن به روسيه از سر بگذرانيم تا از تيم مورد علاقهمان طرفداري کنيم. ما با هم انگليسي صحبت ميکرديم اما به نظرم زبان مشترک ما نه انگليسي بلکه فوتبال بود. راستش را بخواهيد تا پيش از اين همواره ايدههايي براي ساخت دهکده جهاني را مسخره ميکردم و غير ممکن ميدانستم. ايدههايي که ميگفت مردم بايد به سمت جهان وطني پيش بروند و کمکم زبان و ارز بينالمللي همهجا فراگير شود. من هيچوقت چنين چيزهايي را ممکن نميدانستم اما فوتبال کاري کرد که متوجه شوم فوتبال و رويدادي مثل جام جهاني يکي از مهمترين و جديترين قدمها براي جهان وطني شدن است.
بالاخره هواپيما فرود آمد و مسافرها که اکثراً ايراني هستند وسايل خود را جمع ميکنند تا کمکم از هواپيما پياده شوند. تعدادي از خانمها ديگر حجاب بر سر ندارند و اين اولين نشانه از ورود من به خاک روسيه است. نشانهاي که در حال حاضر خودنمايي ميکند اما تا چند لحظهي ديگر خيلي هم عادي به نظر ميرسد. راستش را بخواهيد سفر به روسيه اولين سفر خارجي من است. البته تا قبل از اين تجربهي سفر به عراق و زيارت اربعين را داشتهام. اما به قول يکي از دوستان، عراق که ديگر جزئي از خاک ايران است و سفر خارجي حساب نميشود. از هواپيما پياده ميشوم و مستقيم به سمت خروجي سالن مسير ترانزيت ميروم. پوسترهاي يک واليباليست روسي که دست به گردن چند دختر ترگل ورگل ايستاده، در همه جاي فرودگاه به چشم ميخورند و اين دومين نماد خاک روسيه براي من است. همزمان با ما چند هواپيما از کشورهاي مختلفي مانند ترکيه فرود ميآيند و اين باعث ميشود که راهروها مدام شلوغ و شلوغتر شوند. بعد از طي کردن يک مسير طولاني که احتمالاً چند صد متري ميشود، به سالن چک پاسپورتها ميرسم. حدود بيست باجه در آنجا وجود دارد و جلوي تکتکشان صفهايي طولاني تشکيل شده که حتماً هر کدام بيشتر از پنجاه عضو دارند. بالاخره بعد از چند بار چک کردن صفهاي مختلف و سرعتشان، در امتداد يکي از آنها ميايستم. تقريباً همهي افرادي که در سالن حضور دارند همراه خود نمادي از تيم مليشان را حمل ميکنند. يکي پرچم، يکي تيشرت و ديگري کلاه مخصوصش را. صف به کندي پيش ميرود و بعد از چند دقيقه کمکم سر صحبت را با نفر پشت سريام باز ميکنم. مردي چهل و چند ساله. اسپانيايي بلد است اما ميتواند دست و پا شکسته انگليسي صحبت کند. او از آرژانتين آمده و حسابي از صف و کند بودنش کفري شده. در عرض چند دقيقه غرهايش در مورد صف تمام ميشود. اما مني که از اين ارتباط سر ذوق آمدهام سعي ميکنم کمکم حرف را به مسائل ديگر باز کنم. او هم استقبال ميکند و از گروهي که تيم ملياش در آن حضور دارد تعريف ميکند. من هم در جوابش از پرتغال، اسپانيا و مراکشي ميگويم که باعث شدهاند گروه ايران تبديل به گروه مرگ شود. از شروع اولين ديالوگها خيلي نگذشته اما حرفمان حسابي گل انداخته است. تازه به بازيهاي سال 2014 رسيديم. به پيرمرد ميگويم: «شما در بازي با ايران فقط سه چيز داشتيد: کمک داور، شانس و مسي. ما در آن بازي بهتر بوديم.» اول قبول نميکند اما بعد ميگويد که در آن بازي ايران بهتر بود. نمي دانم، شايد هم از بحث کردن با من منصرف شده و صرفاً ميخواهد اين کري پايان پيدا کند. بعد از اين صحبتها تا مدت قابل توجهي سکوت حکمفرما ميشود و فکر ميکنم ديگر حرفي براي گفتن نداريم چرا که همهي صحبتهاي فوتبالي ما به جام جهاني 2014 و 2018 ختم ميشود. بعد از مدتي بالاخره سکوت ميشکند و دوباره از صف، خستگي و کلافگي حرف ميزنيم. کمکم صف سرعت پيدا ميکند و به تمام شدن اين صف اميدوار ميشويم. درست در زماني که فقط چند نفر مانده تا نوبت به من برسد بحث جديدي بين من و آقاي آرژانتيني آغاز ميشود. پيرمرد که حالا فهميدهام اسمش «خوزه» است به من ميگويد: «روسيه و آمريکا دو قدرت برتر جهان هستند اما من شنيدهام که ايرانيها در آمريکا خيلي اذيت ميشوند ولي اينجا ميبينم که همه چيز خوب است و شرايط به قدري راحت است که تو خيلي راحت و تنهايي به روسيه سفر کردي». اين جملهي خوزه باب جديدي را برايمان باز ميکند. صحبتهاي ما دوباره از اول شروع ميشود و خيلي زود متوجه ميشوم که خوزه هم مثل ما ايرانيها دل خوشي از ترامپ ندارد. خوزه در بين صحبتهايش چند تايي بد و بيراه به ترامپ ميگويد و ادامه ميدهد «ترامپ ميخواهد کاري کند که ايران شبيه طالبان يا داعش معرفي شود.» از اين حرفهاي خوزه تعجب کردهام. اگر او از ونزوئلا يا کشورهاي کمونيستي مثل کوبا بود، حرفايش تعجب کمتري داشت اما اين پيرمرد آرژانتيني ايران را خيلي خوب ميشناسد و حتي در مورد رويکردهاي سياسي ايران و آمريکا نظر ميداد. تقريبا همه حرفهايش را تأييد ميکنم و تا دلتان بخواهد بد و بيراه به ترامپ ميگويم و اضافه ميکنم: «از وقتي او آمده شرايط براي ايرانيهاي آمريکا و ايرانيهاي ساکن ايران بسيار سخت شده است. او دوباره ميخواهد ما را تحريم کند.» خوزه سرش را تکان ميدهد و احتمالاً ميخواهد با اين کارش حرفهاي مرا تأييد کند. در همين چند دقيقه چند نفر در صف جلو افتادهايم و فقط به اندازه دو نفر با باجه فاصله دارم. خوزه از من ميپرسد: «روابط شما با روسيه چطور است؟ با پوتين دوست هستيد؟» جوابم بله است اما به اين قانع نميشوم و به همکاريهاي ايران و روسيه، در سوريه اشاره ميکنم. خوزه لبخند ميزند و ميگويد اما قديم که با روسيه زياد ميجنگيديد. پاسخ ميدهم که اين قضيه براي زمانهاي بسيار دور است اما خوزه بيخيال بشو نيست و حرفي ميزند که حيرت ميکنم: «در افغانستان چطور؟» بله، خوزه پيرمردي است که شغلش را نميدانم اما او از جنگ ايران و روسيه در افغانستان اطلاعات دارد. لبخندي ميزنم و به خوزه ميگويم: «حتي همين جنگها و مشکلات هم براي سالها قبل است و الآن همه چيز خوب پيش ميرود.» فقط يک نفر جلوي من مانده. مدارک مورد نياز را چک ميکنم. در حين چک کردن مدارکم خوزه دستش را روي کتفم ميگذارد و چيزي ميگويد که اول متوجه نميشوم اما وقتي تکرارش ميکند، خشکم ميزند: «من شنيدهام که سالها قبل و درست زماني که چچن ميخواست از روسيه جدا شود، ايران به مسلمانهاي چچني کمک کرده است. البته اين کمکها فايده نداشته و در نهايت آنها شکست خوردند.» اين حرفش من را بيشتر از قبل متعجب کرد. همين الان اگر از ايرانيهاي فرودگاه در مورد چچن سوال بپرسم، بعيد است چيزي بدانند. با تعجب به او ميگويم که ز ايران اطلاعات بسيار زيادي دارد و تا به حال هيچ خارجياي نديدم که اين همه در مورد ايران و تاريخچهاش بداند. «شغلت چيست؟» او هم خنديد و گفت: «به تاريخ و سياست و جنگ بسيار علاقه دارم.» دوباره سوالش را بدون اين که به شغلش اشاره کند، تکرار ميکند. ميگويم: «در بين ما ايرانيها مثلي وجود دارد که ميگويد در سالهاي اخير در هيچ جنگي وارد نشديم مگر اين که پيروز شويم. ما عراق را شکست داديم، در بوسني مقابل صربها ايستادگي کرديم، در سوريه و عراق هم مقابل داعش پيروز شديم. علاوه بر اين کلي درگيري ريز و درشت هم در سالهاي اخير با تروريستها داشتيم که توانستيم از پس آنها هم بربياييم.» ميخندد و ميگويد: «تو يک وطنپرست واقعي هستي.»
ديگر نوبت من شده و مسئول چک پاسپورتها صدايم ميکند تا کشور محل زندگيام را بپرسد. براي خوزه آرزوي موفقيت ميکنم و او هم به من ميگويد: «شما مسي نداريد اما اميدوارم در اين دوره شانس و داور همراه شما باشد تا حتي آرژانتين هم نتواند شما را شکست دهد.» ميخندم و با آرزوي موفقيت خداحافظي ميکنم.
همصحبتي با خوزه اولين تجربهي من براي ارتباط برقرار کردن با يک خارجي در روسيه بود. آن هم نه يک خارجي عادي، يک خارجي عجيب و غريب که حدود چهل و چند سال سن داشت و موهاي جو گندمياش از پدر من بيشتر بود. او از خيلي از ايرانيها در مورد تاريخ جنگها و سياستورزي هاي ايران و دشمنانش بيشتر ميدانست. صحبت من با خوزه حدود يک ساعت طول کشيده بود و در اين مدت نه چندان کوتاه در مورد ترامپ، ايران، آمريکا، روسيه، فوتبال و خيلي چيزهاي ديگر صحبت کرده بوديم اما حقيقت ماجرا اين است که همه بحثها از فوتبال شروع شده بود و به فوتبال برميگشت. فوتبالي که اولين اشتراک من و خوزه بود و باعث شده بود هر دوتايمان کلي سختي را براي آمدن به روسيه از سر بگذرانيم تا از تيم مورد علاقهمان طرفداري کنيم. ما با هم انگليسي صحبت ميکرديم اما به نظرم زبان مشترک ما نه انگليسي بلکه فوتبال بود. راستش را بخواهيد تا پيش از اين همواره ايدههايي براي ساخت دهکده جهاني را مسخره ميکردم و غير ممکن ميدانستم. ايدههايي که ميگفت مردم بايد به سمت جهان وطني پيش بروند و کمکم زبان و ارز بينالمللي همهجا فراگير شود. من هيچوقت چنين چيزهايي را ممکن نميدانستم اما فوتبال کاري کرد که متوجه شوم فوتبال و رويدادي مثل جام جهاني يکي از مهمترين و جديترين قدمها براي جهان وطني شدن است.
منبع : الفيا
ارسال دیدگاه
اقتصادی
- دیدار و گفت و گوی مدیر عامل شرکت مخازن سبز پتروشیمی عسلویه با هیات های مختلف صنعتی در نمایشگاه ایران اکسپو
- مدیر عامل شرکت پتروشیمی کیان: تکمیل و بهره برداری مگا پروژه کیان تحقق عینی و عملی شعار سال و فرمان رهبری فرزانه انقلاب است
- پیام تبریک مدیرعامل شرکت مخازن سبز عسلویه به مناسبت فرا رسیدن عید سعید فطر
- معاون امور اجرایی وزیر دفاع منصوب شد