زهرا فولادی

زهرا فولادی

سرخ و زرد اند برگ هاي دلم
کاش آن را بهار مي کردم
يا دوباره شبيه کودکي ام
گريه ي خنده دار مي کردم
يا که مي شد شبي يواشکي از
سرنوشتم فرار مي کردم...
 
روح محبوس توي آيينه
که تو هم مثل من زمينگيري
زل بزن توي چشم هاي خودت
مثل ديوانه هاي زنجيري
آنقدر غصه خورده اي اي من
که از آينده ي خودت سيري..
 
با توام روح توي آيينه
به تو حق مي دهم که بيماري
زل بزن توي چشم هاي خودت
زل بزن ، با تمام بيزاري
دوستان خسته مي شوند از تو
که بفهمند غصه اي داري!
 
عشق افسانه است مي فهمي؟
سر اين قصه ها سماجت کن!
ته قصه،  دوباره تنهاشو
و به تنهايي خود عادت کن
هي خودت را بزن، اذيت کن
بعد هم از خودت شکايت کن!
 
خط قرمز بکش به دور خودت
مردنت را خودت تماشا کن
با همه خستگي، بگو خوبم
حال خود را دوباره حاشا کن
مادرت را بگير ،در بغلت
قصه را از نخست افشا کن!
 
و تو رفتي و هيچ کس حتا
مادرم هم مرا نمي فهمد
و تو رفتي که باز برگردم
به همان قصه ي بد ممتد
مثل پروانه اي که قانع شد
توي پيله دوباره برگردد!

ارسال دیدگاه