عبدالحسين فخرايي

عبدالحسين فخرايي

انتظار داشتم
ناگهان قلبم تير کشيد
يا -حداقل-
چند ضربه ي کوتاه به پنجره بزني
باران که باريد
تو را نشناختم
نگفته بودي به شکل ابرها
به خاطرات من برمي گردي!
---
از تمام دارايي هاي جهان
من فقط تو را  "دوست دارم"
که با آن نمي شود
يک تاکسي دربست گرفت
شاخه گلي
از وسط بلوارها کند و به ديدنت آمد!
--
با اينکه
همه از زيبايي تو تعريف مي کنند
وقتي من و تو
در دو خانه / دو کوچه / دوشهر / دو کشور/
و در دو دنياي متفاوت
زندگي مي کنيم
و همديگر را اصلن نديده ايم
بين مان همه چيز به عدالت تقسيم شده است...
 
من عاشق ات نمي شوم
تو  روي خوش نشان نمي کشم!


ارسال دیدگاه