نامه ای به دوست

نامه ای به دوست

امید سعیدی

دوست عزیز

نمی دانم چرا هر چه که به جلو گام می نهیم در این نیستی مدرن بیشتر و بیشتر غرق  می شویم . همه ما به سرعت در حال امروزی شدن هستیم و هر چه امروزی تر می شویم بی گذشته تر و بی تاریخ تر می شویم چرا که انسان امروز دیگر تاریخی ندارد ، گذشته ای ندارد.

چقدر خودم را در حس زیبای تو شریک می دانم چون که ما فرزند همان گذشته فراموش شده ایم ، گذشته ما پر از رویای زیبای بچگی بود ، هنوز کسی بود که ما را با خود در سطر سطر قصه های شبانه اش خواب کند .

مادرم را در حیاط خانه امان به یاد می آورم که لباسهایمان را در حالی که ما مشغول بازی بودیم در تشتی پلاستیکی می شست و چه دنیایی داشتیم .وقتی دست های پدرم را در دست هایم حس می کردم دیگر از هیچ کس و هیچ چیز واهمه ای نداشتم.

بله دوست عزیز ما فرزند امروز نیستیم ، ما فرزند زنده بادها و مرده باد ها هستیم ما ناخواسته قربانیان گذار این جامعه به سوی دنیای جدید هستیم .«پدرمهربانی را نیاموخته بود اما همه مان را دوست داشت.نمی دانست خوشبختی چیست اما آنرا برایمان طلب میکرد.»  پدران ما نیز از نسل گذشتگان بودند اما هیچ وقت فاصله ای که امروز میان ما و فرزندانمان هست را با ما نداشتند ،پدرم همیشه از سر کار که می آمد با خود لبخندی داشت و ما نگاهمان به دستهایی بود که هر روز چیزی داشت که ما را به خود سرگرم کند اما امروز من ابوالفضلم را شاید سه چهار ساعت نیز به طور مفید نبینم و او چه خاطره ای از من به یاد خواهد آورد ، نمی دانم ابوالفضلم وقتی بزرگ شد نوستالژی ای خواهد   داشت ، نمی دانم قهرمان کودکیش تنها بازی های کامپیوتری خواهند بود .آیا ابوالفضلم حس زیبای کودکی ما را وقتی در کوچه های حالا ویران شدة این شهر می دویدیم تجربه خواهد کرد ....هر چند گذشته ما اکنون بسیار دور و غیر باور برای امروزی هاست ، اما گذشته زیبایی بود ...شیشه های خانه ما باران را بر روی پوست خود حس می کرد اما امروز پنجره های خانه ما به روی آسمان باز نمی شوند بلکه به روی آسمان خراش های نمی دانم تا کجا باز می شوند.پرستو ها را به یاد می آورم که کوچشان را با گذشتن از حیاط خانه ما آغاز می کردند اما نمی دانم چه مدت است که دیگر پرستویی در آسمان این شهر پرواز نمی کند...

شیطنت های بچگیمان را در حیاط مدرسه ، آن بازی ها را به یاد می آورم و بعد از مدرسه تنها یک توپ که تمام ماهیتش پلاستیک بود کافی بود تا همه ما را به گرد خود جمع کند و آن گاه یکی مارادونا بود یکی پله یکی کرایوف و یکی.....

امروزه بچه های ما بزرگ هستند و ما بزرگترین گناه را با گرفتن کودکیشان مرتکب   شده ایم ما بچه هایی داریم بدون کودکی ، بچه هایی که گذشتة زیبایی برای یادآوری ندارند .امروزه قهرمان بچه های ما شخصیت هری پاتریست که خود نیز وامدار این دنیای مدرن است.

نمی دانم چرا خاطرات دنیای ما ماندگارتر بودند.چقدر تصاویر و عکس های دوران کودکی ما واقعی تر و ملموس تر بود .

ای کاش می شد تمام امروزی ها را ، تمام آنهایی که ما را نمی شناسند را به گذشته می بردیم تا مثل گذشته شاد باشند ، مثل گذشته بخندند...

آری ای دوست عزیز

نمی دانم رسالت ما چیست ...

نمی دانم تا کجا باید در این نیستی و پوچی ای که به ما به ارث رسیده غرق شویم...

ای کاش  پایان این جاده زندگی را می دانستم ، ای کاش می دانستم آینده این انسان روز به روز فراموش شده و وامانده به خود چیست....

ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز