صالح دروند

صالح دروند

دنيا به توصيفِ سراپاي تو مجبور است
شاعر مقصّر نيست! مأمور است و معذور است
 
ديگر نمي‌خنديّ و مويت را نمي‌بندي
دنيا اسير گلّه‌ي انبوهِ زنبور است
 
شب‌هاي طوفانيّ و باران‌هاي طولاني
اوضاعمان اين‌روزها بدجور ناجور است
 
در شهرمان گيج‌اند ساعت‌ها؛ مسافت‌ها
مردم نمي‌دانند كي دير است؛ كي دور است!
 
بر سرزمينِ صورتت، چشمت همان درياست
هم ژرف، هم بي‌انتها، هم سبز، هم شور است
 
سبز است، شب‌ها روشن است و روزها خاموش
يك شاخه زيتون است يا يك خوشه انگور است
 
لحن غريبي دارد آهنگِ قدم‌هايت
تلفيق استادانه‌ي گيتار و تنبور است
 
با رفتنت هرلحظه درگيريم با اين‌ها
دنياي بعد از رفتنِ تو جورواجور است
 

ارسال دیدگاه