آیدا عمیدی

آیدا عمیدی

با نيمي از قلبم دوستت دارم
با نيمي ديگر
خاکسترت را بر باد مي دهم.
ميان اين دو نيمه
با دهان زني زيبا مي خندم!
 
دستت را اگر به سويم دراز کني
گمان نمي برم عاشق شده اي
نگاهم اگر کني
گمان نمي برم که مي بيني ام قصه اگر بگويي
ياد مهتاب و ماه و شب نمي افتم
 
صدايم اگر مي کردي
شايد شعري تازه مي نوشتم...
-------------
ناقوسي در من به صدا درآمده
«روحم کجاست؟
قلبم؟
و آن مرد تيغ به دست
که در سرم زندگي مي کرد؟»
 
به سوراخ روي شقيقه ام نگاه کن
به چيزهايي که درونم رشد مي کنند
به روياي خودکشي در حال دويدن
به ناقوس زنگ زده اي که در من به صدا درآورده اي
بگو روحم کجاست؟
 
قلبم
و آن مرد تيغ به دست
که در سرم زندگي مي کرد؟
 
---------------
هرگز فرصت نمي کني
جنازه ات را
از بين سطرهاي من بيرون بياوري
در من جوانه زده اي
با آن شکل مهيبت
و فرشته اي تازه بر شانه ات روييده است.
 
مي دانم جايي در همين شعري
که کلماتم بي قرارند
و تيغ روي ميز وسوسه شان مي کند!
--------
کلمات زخميم کرده اند
در اين اتاق کوچک اما
توان سرودن ندارم
مرا به دريايم در جنوب برگردانيد
به زخمي بي پايان
که تمام تنم را پيموده است
و اکنون مي خواهد
براي هميشه ترکم کند!
--------------
چگونه باور کنم
که نيمه ي گم شده ام تو بودي
مجسمه اي فرسوده
که هرگز چشم از زمين بر نمي داشت
و من که موهايم
باد را به بازي مي گرفت
سر بر شانه ي مردي مي گذاشتم
که هيچ صدايي خوابش را آشفته نمي کرد...

ارسال دیدگاه